پارت6
#پارت6
رمان تقدیر خاکستری... #راوی...
ادوارد: چه کاری از منبر میاد...
ناشناس: دختره بزرگ شده دیگه...
ادوارد: یعنی موقعش شده ...
ناشناس: اره بازی رو باید پلی کنیم....
اتفاق های جالبی پیش رو هستش...
ادوار: مطمئن هستین ...اونا کنار هم....
ناشناس: من عروسک گردونم ... نگرانی نداره ...
و تماس رو خاتمه داد..
ادوارولی نگران بود ...بودن اون ها کنار هم فاجعه بود....
امید وار بود همه چیز درست پیش بره...
#آرات....
ماشه رو کشید و بنگ.....
تمام شد...
وسایلش رو توی ساکت گذاشت و به طرف ماشینش رفت...
گوشیش زنگ خورد پاسخ داد...
آرات: تموم شد ....
ادوار: افرین پسر ...خودت رو برسون سازمان ماموریت جدید داری...
تماس رو قطع کرد و روند طرف ساختمون سازمان...
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد..
همه با دیدنش کنار میکشیدن و از سر راهش کنار میرفتن...
پچ پچ هاشون رو مشنید ..
به طرف دفتر ادوارد رفت درو باز کردو وارد شد ..
و با چشم هایی که خالی و سرد بودن بهش زل زد..
ادوارد معذب از از نگاه خیره این وحشت سازمان توی جاش جابه جا شد و گلو صاف کرد...
ادوار: چند وقتی باید از فرانسه بری...
آرات: کجا ...
ادوار: ایران ...ماموریتت رو توی ایران رابط برات توضیح میده...
آرات سری تکون دادو از اتاق خارج شد..
پشت گوشش رو لمس کردو تماس رو برقرار کرد...
آرات : میرم ایران اماده کن مقدمات...
و تماس رو قطع کرد...
#هورا...
نمیدونم چقدر مشغول بودم که وقتی سرم رو از لب تاب در اوردم هوا روشن شده بود...
وسایلم رو جمع کردمو و روندم طرف خونه...
پول خوبی گیرم اومد ولی بازم کم بود..
چند شب بی خوابی رو میطلبید...
رسوندم خودمو و بی جون خودم رو انداختم رو تشک..
ساعت 2ظهر بود که از خواب بیدار شدم...
رفتم اشپز خونه که یاداشت دخترا که تا عصر کلاس دارن رو دیدم ...
گشنم بود از یخچال سوسیس و تخم مرغ در اوردم و درست کردم لقمه کردم و رفتم اتاقم ..
یه شلوار مشکی و تیشرت مشکی و پیراهن مردونه چهار خونه پوشید و یه کلاه مشکی هم سرم کزدم...
رفتم پایین سویچ رو برداشتم و روندم سمت خونه سیام...
رسیدم نگهبان جلوم رو گرفت خلاصه بعد از این که با اقا هماهنگ کرد گذاشت ما بریم بالا...
رفتم بالا از پله ها...بی شعور اخه کسی خونه طبقه ششم میگیره ...
با هزار تا فوش که نصارش کردم رسیدم بالا..
سیام: خسته نباشی بیا اب ...
اب رو ازش گرفتم و یه نفس رفتم بالا...
من: خیلی بی شعوری اخه کسی خونه طبقه6میگیره..
سیام:اره خیلی هم خوبه ...تو فوبیا داری به من چه...
با فرغر رفتم توی خونه و اونم اومد تو رو مبل ولو شدم ...
سیام: چی شده یاد من کردی...
من: پول لازمم چنط تا خورده کاری میخواستم...
سیام: چی بگم من بهت اخه دختر میگم بیا تو باند خودم همه جوره فراهمی گوش نمیدی که...اخه دختر من چی بگم بهت..
من: نوچ من نمیتونم سیام تو باند باشم الانم پول لازمم.....
رمان تقدیر خاکستری... #راوی...
ادوارد: چه کاری از منبر میاد...
ناشناس: دختره بزرگ شده دیگه...
ادوارد: یعنی موقعش شده ...
ناشناس: اره بازی رو باید پلی کنیم....
اتفاق های جالبی پیش رو هستش...
ادوار: مطمئن هستین ...اونا کنار هم....
ناشناس: من عروسک گردونم ... نگرانی نداره ...
و تماس رو خاتمه داد..
ادوارولی نگران بود ...بودن اون ها کنار هم فاجعه بود....
امید وار بود همه چیز درست پیش بره...
#آرات....
ماشه رو کشید و بنگ.....
تمام شد...
وسایلش رو توی ساکت گذاشت و به طرف ماشینش رفت...
گوشیش زنگ خورد پاسخ داد...
آرات: تموم شد ....
ادوار: افرین پسر ...خودت رو برسون سازمان ماموریت جدید داری...
تماس رو قطع کرد و روند طرف ساختمون سازمان...
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد..
همه با دیدنش کنار میکشیدن و از سر راهش کنار میرفتن...
پچ پچ هاشون رو مشنید ..
به طرف دفتر ادوارد رفت درو باز کردو وارد شد ..
و با چشم هایی که خالی و سرد بودن بهش زل زد..
ادوارد معذب از از نگاه خیره این وحشت سازمان توی جاش جابه جا شد و گلو صاف کرد...
ادوار: چند وقتی باید از فرانسه بری...
آرات: کجا ...
ادوار: ایران ...ماموریتت رو توی ایران رابط برات توضیح میده...
آرات سری تکون دادو از اتاق خارج شد..
پشت گوشش رو لمس کردو تماس رو برقرار کرد...
آرات : میرم ایران اماده کن مقدمات...
و تماس رو قطع کرد...
#هورا...
نمیدونم چقدر مشغول بودم که وقتی سرم رو از لب تاب در اوردم هوا روشن شده بود...
وسایلم رو جمع کردمو و روندم طرف خونه...
پول خوبی گیرم اومد ولی بازم کم بود..
چند شب بی خوابی رو میطلبید...
رسوندم خودمو و بی جون خودم رو انداختم رو تشک..
ساعت 2ظهر بود که از خواب بیدار شدم...
رفتم اشپز خونه که یاداشت دخترا که تا عصر کلاس دارن رو دیدم ...
گشنم بود از یخچال سوسیس و تخم مرغ در اوردم و درست کردم لقمه کردم و رفتم اتاقم ..
یه شلوار مشکی و تیشرت مشکی و پیراهن مردونه چهار خونه پوشید و یه کلاه مشکی هم سرم کزدم...
رفتم پایین سویچ رو برداشتم و روندم سمت خونه سیام...
رسیدم نگهبان جلوم رو گرفت خلاصه بعد از این که با اقا هماهنگ کرد گذاشت ما بریم بالا...
رفتم بالا از پله ها...بی شعور اخه کسی خونه طبقه ششم میگیره ...
با هزار تا فوش که نصارش کردم رسیدم بالا..
سیام: خسته نباشی بیا اب ...
اب رو ازش گرفتم و یه نفس رفتم بالا...
من: خیلی بی شعوری اخه کسی خونه طبقه6میگیره..
سیام:اره خیلی هم خوبه ...تو فوبیا داری به من چه...
با فرغر رفتم توی خونه و اونم اومد تو رو مبل ولو شدم ...
سیام: چی شده یاد من کردی...
من: پول لازمم چنط تا خورده کاری میخواستم...
سیام: چی بگم من بهت اخه دختر میگم بیا تو باند خودم همه جوره فراهمی گوش نمیدی که...اخه دختر من چی بگم بهت..
من: نوچ من نمیتونم سیام تو باند باشم الانم پول لازمم.....
۱۱.۳k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.