عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۱۵
با هزار تا بدبختی از عمارت بیرون رفتیم شروع کردیم به دویدن اینقدر دویدیم تا به یه دریاچه رسیدیم . با دیدن دریاچه از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم .
سانی« میگما خوب شد گیتارت رو آوردی خدایی کنار دریاچه یخ آتیش هم روشن کنیم چی بشه» مانلی « آره خدایی» آتیش رو که درست کردیم دورش نشستیم شروع کردم به زدن آهنگ « با تو امیر تتلو» من و سانی با هم شروع کردیم به خوندن وقتی تموم شد به ساناز گفتم « سانی یادته وقتی پنچ سالمون بود قسم خوردیم که همه چیز رو بهم بگیم ؟؟». سانی « آره مگه میشه یادم بره» مانلی« خب پس چرا قضیه ی ایلیا رو بهم نگفتی؟؟» سانی « خب هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم قبولش نکنی » مانلی « این چه حرفیه آخه دیونه، سانی اینو خواهرانه بهت میگم اون روی مغرورت رو هم به ایلیا نشون بده تا بهفمه حرف حرف می باید باشه» سانی« چشم آجی » مانلی « چشمت بی بلا، خب حالا که آشتی کردیم برات جایزه دارم 😁» سانی «چه جایزه ای » مانلی « اول چشمات رو ببند»سانی « باش» . سریع زیپ کیفم رو باز کردم و کیسه ی پاستیل ترش و لواشک ترش و پفک و چیپس رو در آوردم . مانلی « سانی چشمات رو باز کن» سانی چشماش رو باز کرد و با دیدن خوراکی ها جیغ کشید و پرید بغلم. سانی« الهی من قربونت بشم که اینقدر گلی😁» مانلی « خدا نکنه دیونه ، جان من سانی دست از این جیغ کشیدن هات بردار کر شدم » سانی « باش، حالا پاستیل رو رد کن بیاد » مانلی « بیا »
پارت ۱۵
با هزار تا بدبختی از عمارت بیرون رفتیم شروع کردیم به دویدن اینقدر دویدیم تا به یه دریاچه رسیدیم . با دیدن دریاچه از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم .
سانی« میگما خوب شد گیتارت رو آوردی خدایی کنار دریاچه یخ آتیش هم روشن کنیم چی بشه» مانلی « آره خدایی» آتیش رو که درست کردیم دورش نشستیم شروع کردم به زدن آهنگ « با تو امیر تتلو» من و سانی با هم شروع کردیم به خوندن وقتی تموم شد به ساناز گفتم « سانی یادته وقتی پنچ سالمون بود قسم خوردیم که همه چیز رو بهم بگیم ؟؟». سانی « آره مگه میشه یادم بره» مانلی« خب پس چرا قضیه ی ایلیا رو بهم نگفتی؟؟» سانی « خب هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم قبولش نکنی » مانلی « این چه حرفیه آخه دیونه، سانی اینو خواهرانه بهت میگم اون روی مغرورت رو هم به ایلیا نشون بده تا بهفمه حرف حرف می باید باشه» سانی« چشم آجی » مانلی « چشمت بی بلا، خب حالا که آشتی کردیم برات جایزه دارم 😁» سانی «چه جایزه ای » مانلی « اول چشمات رو ببند»سانی « باش» . سریع زیپ کیفم رو باز کردم و کیسه ی پاستیل ترش و لواشک ترش و پفک و چیپس رو در آوردم . مانلی « سانی چشمات رو باز کن» سانی چشماش رو باز کرد و با دیدن خوراکی ها جیغ کشید و پرید بغلم. سانی« الهی من قربونت بشم که اینقدر گلی😁» مانلی « خدا نکنه دیونه ، جان من سانی دست از این جیغ کشیدن هات بردار کر شدم » سانی « باش، حالا پاستیل رو رد کن بیاد » مانلی « بیا »
- ۱۴.۸k
- ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط