عشق اجباری

عشق اجباری
پارت ۱۶
همین جوری که داشتیم با سانی لواشک می‌خوردیم یهو صدای داد یه نفر اومد که می گفت« مااااانلی » من حواسم نبود گفتم « کوووووفت» . حس کردم یه نفر پشتمه چون نفس هاش به گردنم می خورد . برگشتم و دیدم که دانیال و ایلیا عین این گاو هایی که پارچه ی قرمز می بینن به منو سانی نگاه می کنن یه قدم رفتم عقب . دانیال « مگه نگفتم بدون اجازه ی ما حق نداریم بیرون برین، دستم بهتون برسه» مانلی « سانی بدوووووو» با سانی شروع کردیم به دویدن اونا هم دنبال ما میومدن اینقدر دویدیم که نای تکون خوردن نداشتیم . دانیال« چرااا به حرفامون گوش نمیدین» مانلی « چون حرفتون روزه 😡» سانی « ما از وقتی یادمونه آزادی داشتیم و سو استفاده هم نکردیم » مانلی « چرا باید بشینیم ور دل شما ها 😡😡😡» دانیال « اگه بهتون بگم چرا نمیزاریم حرف گوش میدین؟» مانلی « شاید» دانیال « یه روزه اومدین اینجا ولی پدر ما رو در اوردین ، من و ایلیا اینجا دشمن داریم . نمی خواستیم که بفهمن ولی خب اونا جاسوس داشتن و فهمیدن. برا اینکه نمی زاریم برین بیرون اونا منتظرن تا شما رو تنها گیر بیارن»
دیدگاه ها (۳)

ممنون از حمایتتون 💜💜

😐😐😐

عشق اجباریپارت ۱۵ با هزار تا بدبختی از عمارت بیرون رفتیم شرو...

عشق اجباریپارت ۱۴#مانلی وای خدا همین کم بود این دانیال همین ...

گل قرمز و اسلحهاز زبان راوی:(خوب من باز آمدم با یه سوکوکوی ج...

#رویای #جوانی#پارت_۸خیلی خوشحال بودم که یکی دیگه تو گروهمون ...

واقعا ببخشید نبودم بچه ها گوشیم خراب شده بود الان بخاطر اینک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط