آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

تخته دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه سرشار توفانم بپرس

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه جانم بپرس

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

پرده در پرده همه خنیانگر عشق توام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شمع ار نپرسی از شبستانم بپرس


#حسین_منزوی
دیدگاه ها (۲)

هرچند پیش روی تـــو غرق خجالتندچشمان این غریبه فقط با تو راح...

گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان...

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدندسال ها،هجری وشمسی،همه بی خ...

براﯼ ِ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻋﺸﻖ، ﮐﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﺎﻫﯽﮐﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﭼﻮﻥ ﺷﻮﺩ ﻟﺒﺮﯾﺰ،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط