فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت سیـ و هشت☆
معلم: هعییی شما دوتا چرا دست همو گرفتین؟
لِئو: خانوم به خاطر اینکه دفعه قبلی نزدیک بود بیوفته ترسیدم ایندفعه هم اتفاقی براش بیوفته
معلم: لازم نکرده خودم حواسم بهش هست شما برو شامتو بخور
لِئو: عومم...ولی گرسنم نیست من میرم تو چادر بخوابمـ....
معلم: تقریبا 10 ساعت تو راه بودیم واقعا گرسنت نیست!
یونا:*نگران*
لِئو: شب بخیر، من میرم بخوابم
<لِئو میره>
معلم: یونا... میدونم دوسش داری ولی خیلی باهاش سرد برخورد نکن چون منم...
یونا: چـــ.... چیمیگین خانوم؟*سرخ شدن*خانوم شماهم؟ شما که به ملکه یخی معرو...ببخشید
معلم: آره منم... مگه عاشق شدن جرمه؟ خب راستش به خاطر اینکه اینقدر سرد و بی احساس بودم نتونستم احساساتمو بهش بگم و در نهایت اون...
یونا: ازدواج کرد؟*دستشو میزاره جلو دهنش*
معلم: نه... اون... مرد و من هیچوقت نتونستم بگم که چقدر دوستش دارم به خاطر همین درسته قوانین مدرسه ایجاب میکنه که شماها همچین اجازه هایی ندارین ولی... باهاش سرد نباش چون ممکنه از دستش بدی
یونا: اووو متاسفم درضمن کی گفته من از اون روانی خوشم میاد! من میرم دیگه غذاها تموم شدن خدافظ خانوم*تعظیم میکنه و میره*
معلم: اینقدر حالا حرف گوش نده تا عاقبتشو ببینی
<همه دانش آموزا جاهاشون تعیین میشه و میرن تو چادرشون>
<یونا و دوتا دختر دیگه به همراه دوتا پسر جا گیرشون نیومد>
معلم: اوممم از اونجایی که هر چادر 8 نفر رو جا میده شما5 نفرین.... نمدونم کجا جاتون بدم... راستی سوهو کجا خوابیده؟
یکی از بچه ها: خانم دیدمش که رفت تو یکی از اوتوبوسا خوابید...
معلم: که اینطور خب چیره شما هم بیاین تو چادر ما
<همه میرن تو چادراشونو میخوابن>
<ساعت 4صبحه>
<رُزا بلند میشه از چادر میزنه بیرون که بره دستشویی>
رُزا: جیغغغغغغ
<همه از جاشون بلند میشن که ببینن چه اتفاقی افتاده>
پارت سیـ و هشت☆
معلم: هعییی شما دوتا چرا دست همو گرفتین؟
لِئو: خانوم به خاطر اینکه دفعه قبلی نزدیک بود بیوفته ترسیدم ایندفعه هم اتفاقی براش بیوفته
معلم: لازم نکرده خودم حواسم بهش هست شما برو شامتو بخور
لِئو: عومم...ولی گرسنم نیست من میرم تو چادر بخوابمـ....
معلم: تقریبا 10 ساعت تو راه بودیم واقعا گرسنت نیست!
یونا:*نگران*
لِئو: شب بخیر، من میرم بخوابم
<لِئو میره>
معلم: یونا... میدونم دوسش داری ولی خیلی باهاش سرد برخورد نکن چون منم...
یونا: چـــ.... چیمیگین خانوم؟*سرخ شدن*خانوم شماهم؟ شما که به ملکه یخی معرو...ببخشید
معلم: آره منم... مگه عاشق شدن جرمه؟ خب راستش به خاطر اینکه اینقدر سرد و بی احساس بودم نتونستم احساساتمو بهش بگم و در نهایت اون...
یونا: ازدواج کرد؟*دستشو میزاره جلو دهنش*
معلم: نه... اون... مرد و من هیچوقت نتونستم بگم که چقدر دوستش دارم به خاطر همین درسته قوانین مدرسه ایجاب میکنه که شماها همچین اجازه هایی ندارین ولی... باهاش سرد نباش چون ممکنه از دستش بدی
یونا: اووو متاسفم درضمن کی گفته من از اون روانی خوشم میاد! من میرم دیگه غذاها تموم شدن خدافظ خانوم*تعظیم میکنه و میره*
معلم: اینقدر حالا حرف گوش نده تا عاقبتشو ببینی
<همه دانش آموزا جاهاشون تعیین میشه و میرن تو چادرشون>
<یونا و دوتا دختر دیگه به همراه دوتا پسر جا گیرشون نیومد>
معلم: اوممم از اونجایی که هر چادر 8 نفر رو جا میده شما5 نفرین.... نمدونم کجا جاتون بدم... راستی سوهو کجا خوابیده؟
یکی از بچه ها: خانم دیدمش که رفت تو یکی از اوتوبوسا خوابید...
معلم: که اینطور خب چیره شما هم بیاین تو چادر ما
<همه میرن تو چادراشونو میخوابن>
<ساعت 4صبحه>
<رُزا بلند میشه از چادر میزنه بیرون که بره دستشویی>
رُزا: جیغغغغغغ
<همه از جاشون بلند میشن که ببینن چه اتفاقی افتاده>
- ۳.۴k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط