نبر آن چای به رقص آمده در سینی را

نبر آن چای به رقص آمده در سینی را
که بریزی به هم آن مجلس نفرینی را

هر که با دسته گل آمد به سراغت من نیست
کاش باور نکنی هرچه که می بینی را

عطرِ آن شال که گاهی لب جو می شویی
کرده دیوانه تمام دِهِ پایینی را

نیمه ی خالی لیوان توشد قسمت من
هرچه برچشم زدم عینک خوش بینی را

داد البرز غم و تیشه ی فرهاد به من
آنکه آموخت به تو شیوه ی شیرینی را

پشت یک خنده ی بی حوصله مخفی شده ای
که نپرسم سبب اینهمه غمگینی را

رو شده دست دلت کوشش بیهوده نکن
یاد دادند به چشمِ تو خبرچینی را

دل تو پیش همین شعرِ پریشان گیر است
نبر آن چای به رقص آمده در سینی را

#اسماعيل_فرزانه
دیدگاه ها (۲)

نومید نشد شامه‌ام از بوی تو در هندهر گوشه نشانی‌ست ز گیسوی ت...

در تنم تب‌لــــرزه‌های بی‌امان افتاده استبـــاز در من، دردها...

به زندان می‌برد زنجیر گیسویت اسیران راو چشمانت به هم زد خشکی...

ای پر از عاطفه در قحط محبت با منکاش می شد بگشایی سر صحبت با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط