به زندان می برد زنجیر گیسویت اسیران را
به زندان میبرد زنجیر گیسویت اسیران را
و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را
چه زیبا میتکانی دامنت را باز با عشوه
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لبهایت تداعی میکند چایی گیلان را
دل ناقابلی دارم به پای عشق میریزم
تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را
نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم
فرو پاشیدن شیرازهی انسان و شیطان را
لب ایوان برای دیدنت هر صبح میآیم
به پایت میتکانم قالی ایوان و باران را
تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طوفان را
مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی
نمیدانم نشان کوچههای گیج تهران را
#فرزاد_فتحی
و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را
چه زیبا میتکانی دامنت را باز با عشوه
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لبهایت تداعی میکند چایی گیلان را
دل ناقابلی دارم به پای عشق میریزم
تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را
نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم
فرو پاشیدن شیرازهی انسان و شیطان را
لب ایوان برای دیدنت هر صبح میآیم
به پایت میتکانم قالی ایوان و باران را
تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طوفان را
مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی
نمیدانم نشان کوچههای گیج تهران را
#فرزاد_فتحی
۲.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.