نومید نشد شامهام از بوی تو در هند

نومید نشد شامه‌ام از بوی تو در هند
هر گوشه نشانی‌ست ز گیسوی تو در هند

جا مانده دلم در خَمِ گیسوی تو آن‌جا
این‌جا منم و سلسله‌ی موی تو در هند

مهتاب در آن‌جا، دل بی‌تاب در این‌جا
تابیده به بی‌تابیِ من رویِ تو در هند

هرجا که کنم روی، رخِ ماهِ تو بینم
تا قبله‌ی من نیز بُوَد سوی تو در هند

معبد بُوَد از بوی خوشِ موی تو سرشار
رنگین شده بازار، چنان کوی تو در هند

هم‌راهِ منی هر قدم و هر نفسم را
بازوم گره خورده به بازوی تو در هند

دیروز به یادت سپری شد، چه غروبی!
خورشید و من و چشمِ غزل‌گوی تو در هند

یارا به من از دور نظر کن که دلم را
صیّاد کند دیده‌ی آهوی تو در هند ...

#عزیز_مهدوی
دیدگاه ها (۱)

در تنم تب‌لــــرزه‌های بی‌امان افتاده استبـــاز در من، دردها...

دل و جانی که در بردم من از ترکان قفقازیبه شوخی می برند از من...

نبر آن چای به رقص آمده در سینی راکه بریزی به هم آن مجلس نفری...

به زندان می‌برد زنجیر گیسویت اسیران راو چشمانت به هم زد خشکی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط