فصل۲ پارت ۱۵
'کوک"
کوک: ات...خوشحالم که تا الان حالت خوبه..قوی بمونیا..اما...حسم میگه که ازم ناراحتی...ناراحتی؟..چون نتونستم نجاتت بدم؟
متوجه شدم که قطره اشکی از چشمش افتاد
با شصت دستم پاکش کردم و سرمو رو تختش گزاشتم
کوک : متوجه شدم که...بعد بلایی که سرت اوردم..نتونستم معذرت خواهی کنم..اما دلم میخواد برگردی پیشم...این خرگوش کوچولو منتظر صاحبشه..من بدون تو کجا برم اخه..
سرمو بلند کردم..دیدم داره گریه میکنه
کوک : مگه بهت نگفته بودم...حیفه این چشای زیبا خیس شه
چونش داشت میلرزید..بهوش اومده؟!
دستمو تو دستش فشار داد و چشماشو باز کرد
کوک : بهوش بودی از اول
ات : من معذرت میخوام کوک..اما..الان میتونم راحت بخوابم
کوک :*شوکه*
ات : ..نتونستم بعد سال ها کنارت بمونم..ببخشید
کوک : ات..ات!*داد* چی داری میگی
ات : ای کاش حداقل میتونستم اوپاهارو ببینم..
کوک : ات این حرفو نزن.. دکتر گف که حالت خوب میشه
ات : من بهش گفتم چون نمیخواستم ناراحتت کنه..من میدونم که جونی برام نمونده
کوک : ات...من قول دادم که خوشحالت کنم...ات..خواهش میکنم اینکارو با من نکن*گریه*
ات : همیشه ارزو داشتم..بخوابم و دیگه بیدار نشم...
کوک : ات..اگه بمیری من هم میمیرم
ات : این حرفو نزن
کوک : دارم جدی حرف میزنم...جونم به جونت وصله میفهمی چی میگم
احساسشو داشتم..نفس تنگی...قلبم و دست و پام درد میکرد..اما چون بدنم نمیتونه مشکلمو فهمه که ترمیم بشم..فقد از دهنم خون میریزه...اما...من همیشه از مردن میترسیدم..ات شوکه شده بود
ات : ن..نه..کوک
کوک : ات..هق..میترسم*گریه*
کوک: ات...خوشحالم که تا الان حالت خوبه..قوی بمونیا..اما...حسم میگه که ازم ناراحتی...ناراحتی؟..چون نتونستم نجاتت بدم؟
متوجه شدم که قطره اشکی از چشمش افتاد
با شصت دستم پاکش کردم و سرمو رو تختش گزاشتم
کوک : متوجه شدم که...بعد بلایی که سرت اوردم..نتونستم معذرت خواهی کنم..اما دلم میخواد برگردی پیشم...این خرگوش کوچولو منتظر صاحبشه..من بدون تو کجا برم اخه..
سرمو بلند کردم..دیدم داره گریه میکنه
کوک : مگه بهت نگفته بودم...حیفه این چشای زیبا خیس شه
چونش داشت میلرزید..بهوش اومده؟!
دستمو تو دستش فشار داد و چشماشو باز کرد
کوک : بهوش بودی از اول
ات : من معذرت میخوام کوک..اما..الان میتونم راحت بخوابم
کوک :*شوکه*
ات : ..نتونستم بعد سال ها کنارت بمونم..ببخشید
کوک : ات..ات!*داد* چی داری میگی
ات : ای کاش حداقل میتونستم اوپاهارو ببینم..
کوک : ات این حرفو نزن.. دکتر گف که حالت خوب میشه
ات : من بهش گفتم چون نمیخواستم ناراحتت کنه..من میدونم که جونی برام نمونده
کوک : ات...من قول دادم که خوشحالت کنم...ات..خواهش میکنم اینکارو با من نکن*گریه*
ات : همیشه ارزو داشتم..بخوابم و دیگه بیدار نشم...
کوک : ات..اگه بمیری من هم میمیرم
ات : این حرفو نزن
کوک : دارم جدی حرف میزنم...جونم به جونت وصله میفهمی چی میگم
احساسشو داشتم..نفس تنگی...قلبم و دست و پام درد میکرد..اما چون بدنم نمیتونه مشکلمو فهمه که ترمیم بشم..فقد از دهنم خون میریزه...اما...من همیشه از مردن میترسیدم..ات شوکه شده بود
ات : ن..نه..کوک
کوک : ات..هق..میترسم*گریه*
۱۶۳.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.