p17
"ات"
فلش بک"
ات : ازادم کنین...خواهش میکنم...هق...هوی نامجون..حرومزاره اوپا رو برگردون هق..اوپااااااا...اوپااا قوی بمون..نجاتت میدم
وگاس : اینقد سر و صدا نکن بچه...
ات : هوم؟
یه قفس کنارم بود...تازه اون حرف زد؟
وگاس : هی اسمت چیه ؟
ات : ا..ات..جئون ات
وگاس : اینقد گریه نکن..نگا خودت کن...مثل یه حیوون داخل قفس حبست کردن
ات : مهم نیس...اوپا رو برد
وگاس : اینقد اوپاتو دوس داری..ببینم دوس پسرته
ات : داداشمه..
وگاس : دوسش داری؟
ات : اوهوم
وگاس : خیلی؟
ات : اوهوم...
وگاس : هی خجالت میکشی اروم حرف میزنی؟ تازه داشتی داد میزدی
ات :....
وگاس :*لبخند* حتما اونم خیلی دوست داره
ات :اوهوم.
وگاس : اسمم وگاسه ۲۶ سالمه
ات : ۱۵
وگاس : هنوز کوچولویی
ات :هوم...
وگاس : خیلی کم حرفی
ات :.....
وگاس : هی بیا
اتاق تاریک بود...دقیق که نگاه کردم...کیک برنجی!
رفتم سمتش و دستمو از بین میله های قفس رد کردم و ازش گرفتم
شروع کردم به خوردن
وگاس :*لبخند*
ات : هی میگم
وگاس : هوم ؟
ات : شمارت چنده؟
وگاس : ۲۸۱۴
ات : هوم..پس وقت داری
وگاس : تو چی؟
ات : ۲
وگاس :*شوکه*
ات : بعد اوپا منو میبرن
وگاس : با این حال هنوزم ساکتی
ات : هوم...دیگه نمیتونم مقاومت کنم...اتفاقیه که اول و اخرش میوفته...ته دلم هنوز میترسم...ولی نمیتونم کاری کنم
وگاس :....
ات : *لبخند* امیدوارم بتونی فرار کنی.میدونم که میتونی...اما من نه..چون ضعیفم
وگاس : اگه تونستی بری چیکار میخوای بکنی؟
ات : اوپا رو نجات میدم...تو چی؟
وگاس : میرم سراغ خواهرم..
ات : اها...
وگاس : میکشمش
ات : چ..چرا
وگاس : اون واسه نامجون کار میکنه.تو منطقه شرقی زندگی میکنه
ات : هومم..انگارکه..حس بدیه وقتی خواهرت یا برادرت ازت متنفر باشن
وگاس : برام مهم نیس..چون هیچ وقت محبت خواهر رو نداشتم...خوشبحالت که برادر به این خوبی داری
ات : اگه دوس داری..میتونم خواهر کوچیکت باشم
وگاس : خوشحال میشم
ات : اوپا بام مهربونه...ولی خوشش نمیاد با کسای زیادی دوست بشم
وگاس : چرا؟
ات : میگه که...نمیشه به هر کسی اعتماد کرد...مثل اسباب بازی بات رفتار میکنن و اخر قلبتو میشکنن..الان دقیقا من همونجام...نامجون بهترین دوستم بود...الان قلبم داره زیر پاش له میشه..اوپا هیچوقت از نامجون خوشش نمیومد...منم مخفیانه میوردمش خونه و بازی کثیفشو نشونم میداد*بغض*
وگاس : میتونم بفهمم که خیلی ناراحتی..حرفای برادرت درسته..خودم بارها تجربش کردم و دیگه تکرارش نمیکنم..هی..الان نمیتونی به من اعتماد کنی؟
ات :....
وگاس : من بزودی فرار میکنم...اما تورو با خودم نمیبرم
ات : هوم...
وگاس : خودت از اینجا برو بیرون...برات مهم نباشه چقد طول بکشه...فرصتش که شد فرار کن...تو گفتی که قوی نیستی...پس قوی شو..ات
ات :*لبخند*باشه
فلش بک"
ات : ازادم کنین...خواهش میکنم...هق...هوی نامجون..حرومزاره اوپا رو برگردون هق..اوپااااااا...اوپااا قوی بمون..نجاتت میدم
وگاس : اینقد سر و صدا نکن بچه...
ات : هوم؟
یه قفس کنارم بود...تازه اون حرف زد؟
وگاس : هی اسمت چیه ؟
ات : ا..ات..جئون ات
وگاس : اینقد گریه نکن..نگا خودت کن...مثل یه حیوون داخل قفس حبست کردن
ات : مهم نیس...اوپا رو برد
وگاس : اینقد اوپاتو دوس داری..ببینم دوس پسرته
ات : داداشمه..
وگاس : دوسش داری؟
ات : اوهوم
وگاس : خیلی؟
ات : اوهوم...
وگاس : هی خجالت میکشی اروم حرف میزنی؟ تازه داشتی داد میزدی
ات :....
وگاس :*لبخند* حتما اونم خیلی دوست داره
ات :اوهوم.
وگاس : اسمم وگاسه ۲۶ سالمه
ات : ۱۵
وگاس : هنوز کوچولویی
ات :هوم...
وگاس : خیلی کم حرفی
ات :.....
وگاس : هی بیا
اتاق تاریک بود...دقیق که نگاه کردم...کیک برنجی!
رفتم سمتش و دستمو از بین میله های قفس رد کردم و ازش گرفتم
شروع کردم به خوردن
وگاس :*لبخند*
ات : هی میگم
وگاس : هوم ؟
ات : شمارت چنده؟
وگاس : ۲۸۱۴
ات : هوم..پس وقت داری
وگاس : تو چی؟
ات : ۲
وگاس :*شوکه*
ات : بعد اوپا منو میبرن
وگاس : با این حال هنوزم ساکتی
ات : هوم...دیگه نمیتونم مقاومت کنم...اتفاقیه که اول و اخرش میوفته...ته دلم هنوز میترسم...ولی نمیتونم کاری کنم
وگاس :....
ات : *لبخند* امیدوارم بتونی فرار کنی.میدونم که میتونی...اما من نه..چون ضعیفم
وگاس : اگه تونستی بری چیکار میخوای بکنی؟
ات : اوپا رو نجات میدم...تو چی؟
وگاس : میرم سراغ خواهرم..
ات : اها...
وگاس : میکشمش
ات : چ..چرا
وگاس : اون واسه نامجون کار میکنه.تو منطقه شرقی زندگی میکنه
ات : هومم..انگارکه..حس بدیه وقتی خواهرت یا برادرت ازت متنفر باشن
وگاس : برام مهم نیس..چون هیچ وقت محبت خواهر رو نداشتم...خوشبحالت که برادر به این خوبی داری
ات : اگه دوس داری..میتونم خواهر کوچیکت باشم
وگاس : خوشحال میشم
ات : اوپا بام مهربونه...ولی خوشش نمیاد با کسای زیادی دوست بشم
وگاس : چرا؟
ات : میگه که...نمیشه به هر کسی اعتماد کرد...مثل اسباب بازی بات رفتار میکنن و اخر قلبتو میشکنن..الان دقیقا من همونجام...نامجون بهترین دوستم بود...الان قلبم داره زیر پاش له میشه..اوپا هیچوقت از نامجون خوشش نمیومد...منم مخفیانه میوردمش خونه و بازی کثیفشو نشونم میداد*بغض*
وگاس : میتونم بفهمم که خیلی ناراحتی..حرفای برادرت درسته..خودم بارها تجربش کردم و دیگه تکرارش نمیکنم..هی..الان نمیتونی به من اعتماد کنی؟
ات :....
وگاس : من بزودی فرار میکنم...اما تورو با خودم نمیبرم
ات : هوم...
وگاس : خودت از اینجا برو بیرون...برات مهم نباشه چقد طول بکشه...فرصتش که شد فرار کن...تو گفتی که قوی نیستی...پس قوی شو..ات
ات :*لبخند*باشه
۹۵.۲k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.