𝙿𝙰𝚁𝚃 𝟷
𝙿𝙰𝚁𝚃 𝟷
راضه جادویی
های من اتم که کله زندگیش تغیر میکنه. من دختری هستم که داستمو مینویسم و وقتی مینویسم یه حس جادویی دارم و یه راضی دارم که اخره داستان میفهمین
ویو ات
صبح پاشدم رفتم کارهای لازمو انجام دادم و رفتم پیشه بفیه تا صبحانه بخورم
(مادر ات، م.ات، پدر ات، پ.ات)
م. ات: صبح بخیر بچها خوب خوابیدین؟
همه: صبح بخیر اره خوب بود
همه نشستن و داشتن غذا میخوردن که پدره ات حرف زد
پ. ات: بچها شب برامون مهمون میاد دوست قدیمیم میاد اقایه جئون دوست قدیم با زنش بچهاش میاد اینجا و خاهش میکنم درست رفتار کنین
یوری: بلخره برامون مهمون میاد... خیلی ذوق دارم ببینم
(ات: لبخند میزنه)
جیمین: بابا ساعت چند میان؟
پدر: 8 شب میان
همه غذاشونو خوردن و رفتن سر کار. ات هم امروز تعطیل بود رفت برایه امشب لباس بگیره با یوری. جیمینم که با دوستاش رفته بودن بیرون
ات و یوری مرکز خرید
ات: یوری یه لباس درست بگیر من حصله غر غر کردنه جیمین رو ندارم لطفا یه لباس درست بگیر
یوری: باشه ابجی
هردو داشتن میگشتن که ات حواسش نبود که خورد به یه دختر
ات: ببخشید حواسم نبود واقعا متاسفم
دختر: اشکالی نداره
بعد دختره رفت ات یه لباس خشگل خرید و همینطور یوری و بعد رفتن خونه اماده شدن ات یه چند روزی بود که حالش بد بود و حصله هیچیو نداشت اما باید خودشو شاد میکرد، ساعت هفت بود که همه اماده شده بودن
ساعت ۸ بود
ویو جونگکوک
امروز باید میرفتیم خونه دوسته بابام اصلا حصله نداشتم اما مجبور بودم همه اماده شده بودن. خیلی خوشتیپ شده بودم
و رفتیم سوار ماشین شدیم
ویو ات
در زدن و پدر رفت درو باز کرد
همشون اومدن تویه خونه
پدر ات: خوش اومدین بفرمایید بشینین
پدر جونگکوک: مرسی
همه رفتن نشستن که یه دختر قیافش اشنا بود همون دختره بود که تویه مرکز خرید بود اینجا چیکار میکنه
ویو جونگکوک
وقتی رفتم داخل یه دختر خشگل و ناز اومد خیلی خشگل بود، چی داری میگی پسر
همه داشتن باهم صحبت میکردن که همون دختر که تویه مرکز خرید بود فکر کنم اسمش یونا باشه اومد کنارم
یونا: سلام من تورو میشناسم تو همون دختره هستی که تویه مرکز خرید بود
ات: سلام ببخشید که بهت خوردم... اسمه من ات هس
یونا: اشکالی نداره اسمه منم یونا هس
کلی حرف زدن باهم اشنا شدیم جیمینم با پسرا داشت حرف میزد که یه پسره که اسمش جونگکوک بود بهم زل زده بود خیلی ترسناک بود اصلا از نگاهش خوشم نیومد
ویو پدر ات
من و پدر جونگکوک رفتیم تویه حیاط
پدر جونگکوک: من تصمیم گرفتم که جونگکوک با ات ازدواج کنن الان زوده ولی دوست دختر و دوست پسر باشن
پدر ات: اره این خوبه تصمیم خوبیه باید ما خانواده ها بیشتر آشنا شیم
پدر جونگکوک: اوهوم فکر خوبیه.... پس بیا موقع شام بگیم
موقع شام.....................
راضه جادویی
های من اتم که کله زندگیش تغیر میکنه. من دختری هستم که داستمو مینویسم و وقتی مینویسم یه حس جادویی دارم و یه راضی دارم که اخره داستان میفهمین
ویو ات
صبح پاشدم رفتم کارهای لازمو انجام دادم و رفتم پیشه بفیه تا صبحانه بخورم
(مادر ات، م.ات، پدر ات، پ.ات)
م. ات: صبح بخیر بچها خوب خوابیدین؟
همه: صبح بخیر اره خوب بود
همه نشستن و داشتن غذا میخوردن که پدره ات حرف زد
پ. ات: بچها شب برامون مهمون میاد دوست قدیمیم میاد اقایه جئون دوست قدیم با زنش بچهاش میاد اینجا و خاهش میکنم درست رفتار کنین
یوری: بلخره برامون مهمون میاد... خیلی ذوق دارم ببینم
(ات: لبخند میزنه)
جیمین: بابا ساعت چند میان؟
پدر: 8 شب میان
همه غذاشونو خوردن و رفتن سر کار. ات هم امروز تعطیل بود رفت برایه امشب لباس بگیره با یوری. جیمینم که با دوستاش رفته بودن بیرون
ات و یوری مرکز خرید
ات: یوری یه لباس درست بگیر من حصله غر غر کردنه جیمین رو ندارم لطفا یه لباس درست بگیر
یوری: باشه ابجی
هردو داشتن میگشتن که ات حواسش نبود که خورد به یه دختر
ات: ببخشید حواسم نبود واقعا متاسفم
دختر: اشکالی نداره
بعد دختره رفت ات یه لباس خشگل خرید و همینطور یوری و بعد رفتن خونه اماده شدن ات یه چند روزی بود که حالش بد بود و حصله هیچیو نداشت اما باید خودشو شاد میکرد، ساعت هفت بود که همه اماده شده بودن
ساعت ۸ بود
ویو جونگکوک
امروز باید میرفتیم خونه دوسته بابام اصلا حصله نداشتم اما مجبور بودم همه اماده شده بودن. خیلی خوشتیپ شده بودم
و رفتیم سوار ماشین شدیم
ویو ات
در زدن و پدر رفت درو باز کرد
همشون اومدن تویه خونه
پدر ات: خوش اومدین بفرمایید بشینین
پدر جونگکوک: مرسی
همه رفتن نشستن که یه دختر قیافش اشنا بود همون دختره بود که تویه مرکز خرید بود اینجا چیکار میکنه
ویو جونگکوک
وقتی رفتم داخل یه دختر خشگل و ناز اومد خیلی خشگل بود، چی داری میگی پسر
همه داشتن باهم صحبت میکردن که همون دختر که تویه مرکز خرید بود فکر کنم اسمش یونا باشه اومد کنارم
یونا: سلام من تورو میشناسم تو همون دختره هستی که تویه مرکز خرید بود
ات: سلام ببخشید که بهت خوردم... اسمه من ات هس
یونا: اشکالی نداره اسمه منم یونا هس
کلی حرف زدن باهم اشنا شدیم جیمینم با پسرا داشت حرف میزد که یه پسره که اسمش جونگکوک بود بهم زل زده بود خیلی ترسناک بود اصلا از نگاهش خوشم نیومد
ویو پدر ات
من و پدر جونگکوک رفتیم تویه حیاط
پدر جونگکوک: من تصمیم گرفتم که جونگکوک با ات ازدواج کنن الان زوده ولی دوست دختر و دوست پسر باشن
پدر ات: اره این خوبه تصمیم خوبیه باید ما خانواده ها بیشتر آشنا شیم
پدر جونگکوک: اوهوم فکر خوبیه.... پس بیا موقع شام بگیم
موقع شام.....................
۹.۰k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.