رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۷۱
#نور
وارد هایپر شدیم؛آنچنان شلوغ نبود شاید برای بزرگ بودنش زیاد نشون نمیداد آدرینا سریع ی سبد جدا برای خودش گرفت و سریع رفت سمت آبنبات ها و پاستیل ها ،اشکان هم سمتش رفت به سمت آدین برگشتم دیدم داره ب ی جایی خیره شده ب سمتی ک خیره شده بد نگاه کردم...وای نه...آدین خیلی...
(بیشعور..کثافت..سه نقطه)...نه وجدان خیلی چیز...(خیلی چیز؟؟)...نع خیلی..(فوشع؟)..اوهوم..(فوش از لحاظ ناموسی یا مثبت یا رکیک)...نع فک کنم مثبت باشه...(آهان زود تر بگو بی تربیت)...آره همون..(خوب بگو دیگه چرا ناز میکنی)...ام خوب گناه داره...(هوووف خدایا ب من صبر بده)...ایشالا خدا بهت صبر بده...(نوووور)..من ک چیزی نگفتم...(اصلامن رفتم)
خلاصه دیدم آقا زل زده ب مای بیبی بچه و داره ب لبخند شیطون منو نگاه میکنه؛سرشو ب سمت گوشم میاره و میگه
-ای کاش الان ی دونه از اینا می خریدیم...
سرخ سرخ شدم وای دارم آتیش میگیرم...سرمو پایین انداختم و اصلا بهش نگاه نکردم ک باز صدای شیطونش شو شنیدم...
-ای وای دارم خطرناک میشم..
سریع بهش به چشمای جذابش نگاه کردمو گفتم:
-اینبار نمیترسم چون نمی تونی کاری بکنی..
-ععع نمی تونم؟!...نور...منو خطر ناک نکنا..
لبخند شیطونی زدم و ابرویی بالا انداختم ک دیدم بله آقا محومون شده..خخ..یهو صدای جیغی اومد...ب سمت صدا رفتیم ک دیدم اوو...اشکان آدرینا رو بزور بلند کرده بود و روی سبد میزاشت میگفت:
-اصلا فکر شو نکن ک اونو بخری دندونات خراب میشع..
آدرینا:اشکـــــان مــــن میخـــوام
اینا واسه چیع بحث میکنن...البته درسته کار همیشگی شونه ولی خوب قضیه دندون چیع؟!...
یهو حس کردم رفتم رو ابرا و فرود رو زمین...سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم و با مظلومیت گفتم؛
-آدین..واسه چیع گذاشتیم تو سبد؟!..
سرشو اورد پایین و همینطور تو چشمام غرق شده بود گفت:
-چون منو خطرناک کردی..
بعد دماغمو کشیدوگفت:
-اینم واسه اینکه انقدر مظلوم نباشیع..
یهو صدای ی مردی اومد ک گفت:
-خجالت نمیکشن تو ی جای عمومی اینکارا رو میکنن
و بعد صدای ی پیرزن اومد ک گفت؛
-پسرم این چ حرفی الهی همیشه خوشبت باشن چ جونای نازین خدا الهی برای هم دیگه نگهشون داره..
آدین سریع ب سمت پیرزن رفت و گونشو بوسیدوگفت:
- خیلی ممنونم مادر جان ایشالا دعاتون همیشه بدرقه حالمون باشه..
پیرزن پیشونیع آدینو بوسیدوگفت:
-برو پسر خوشگلم برو اذیتش کن..
آدین خنده ای کرد و ب چشم بلندی گفتو ب سمتم اومد و زیر گوشم گفت:
-قرار خدا مارو واسه همیشه نگه داره ضربانم...
-خدا از همون اولم مارو واسه همیشه نگه داشته فقط خواسته تو مسیر زندگیمون کمی تو دست انداز بریم..همین..
گونمو نرم بوسیدوگفت:
-اگه نبودی منم نبودم...مرسیع هستی همه کسم...
ب سمت آدرینا و اشکان رفتیم...آدرینا دست ب سینه نشسته بود و هرچی ک اشکان تو سبد میزاشتو مینداخت...ب آدین نگاه کردم ک اخم کرده بود و حتما از حرکت آدرینا ناراحت شده...اشکانو صدا زدوگفت:
-اشکان دلم یهو خواست بدوم تو چی؟!
منظورشو نفهمیدم با تعجب ب هشون گگاه میکردم ک اشکان هم ک بخاطر حرکات آدرینا اخم کرده بود لبخند بزرگی صورتشو پرکردوگفت؛
-وای دقیقا...تازه واسه خانوما هم خوبع...
آدین خنده بلندی کرد و گفت:
-دقیقا..
آدرینا:چ خبرتونه!..چیع میگین؟..جوریع حرف بزنین ماهم بفهمیم...
اشکان لپ آدرینا رو کشیدو گفت:
-میفهمی خانوم کوچولو...
یهو آدین سبد رو ب ی سمت دیگه کشید..وا برای چیع؟!....
اشکانو آدین،کنار هم وایستادن البته با سبد هایی ک منو آدرینا توش بودیم تو دستاشون...
اشکان:...یک...
آدرینا:وای نــع..
آدین:...دو...
-وای نکنــع..
آدین،اشکان:...ســــه...
و شروع کردن ب دویدن با سبدی ک ما توش بودیم...
جیغ های ما...
خنده های اونا...
دادو فریاد های ما...
هوهو و شادی اونا...
صدای اخطار مردم...
خواهش تمنای ما...
و بازهم و بازهم...صدای خنده های اونا...
و زیاد شدن ضربان قلب من برای صدای خنده هاش...
(وقتی میخنده انگار جونی بهم تزریق میشه،وقتی لبخند میزنه خود ب خود لبخند میزنم..و هیچی مثل این حس نیست ک وقتی ناراحتم برای خندیدنم هر کاری میکنه...و وای ب حال قلب بدبخت من ک جنبه این کاراشو نداره...
#خود_نویس....)
آدرینا:آدی تو آجی برین چیبسارو بخرین..
آدین:ok
ب سمت مکانی ک فقط چیبس ها بود رفتیم...
آدین:کدوم طمع ها..
-اوم ی دونه کچاپ بگیر..ی دونه تند فلفلی...ی دونه سرکه ای...ی دونه سبزی جات..
یهو کلی چیبس روی سرم انداخت و گفت:
-تقدیم با عشق...
خنده ای کردم و چیبسو تو دستم گرفتم ک پرتش کنم ک گفت:
-نه نه خانومم چرا آمازونی میشع...
-چیع!؟..آدین...
یهو شروع کرد ب بلند خندیدن حرصم گرفته بود ب من میگه آمازونی سریع تو ی قفسه ک کنارم بود ی چیزی گرفتم ک البته ندیده بودمش رو پرت کردم ک مستقیم خورد تو سرش و پخش زمین شد خواستم بلند شم
پارت ۷۱
#نور
وارد هایپر شدیم؛آنچنان شلوغ نبود شاید برای بزرگ بودنش زیاد نشون نمیداد آدرینا سریع ی سبد جدا برای خودش گرفت و سریع رفت سمت آبنبات ها و پاستیل ها ،اشکان هم سمتش رفت به سمت آدین برگشتم دیدم داره ب ی جایی خیره شده ب سمتی ک خیره شده بد نگاه کردم...وای نه...آدین خیلی...
(بیشعور..کثافت..سه نقطه)...نه وجدان خیلی چیز...(خیلی چیز؟؟)...نع خیلی..(فوشع؟)..اوهوم..(فوش از لحاظ ناموسی یا مثبت یا رکیک)...نع فک کنم مثبت باشه...(آهان زود تر بگو بی تربیت)...آره همون..(خوب بگو دیگه چرا ناز میکنی)...ام خوب گناه داره...(هوووف خدایا ب من صبر بده)...ایشالا خدا بهت صبر بده...(نوووور)..من ک چیزی نگفتم...(اصلامن رفتم)
خلاصه دیدم آقا زل زده ب مای بیبی بچه و داره ب لبخند شیطون منو نگاه میکنه؛سرشو ب سمت گوشم میاره و میگه
-ای کاش الان ی دونه از اینا می خریدیم...
سرخ سرخ شدم وای دارم آتیش میگیرم...سرمو پایین انداختم و اصلا بهش نگاه نکردم ک باز صدای شیطونش شو شنیدم...
-ای وای دارم خطرناک میشم..
سریع بهش به چشمای جذابش نگاه کردمو گفتم:
-اینبار نمیترسم چون نمی تونی کاری بکنی..
-ععع نمی تونم؟!...نور...منو خطر ناک نکنا..
لبخند شیطونی زدم و ابرویی بالا انداختم ک دیدم بله آقا محومون شده..خخ..یهو صدای جیغی اومد...ب سمت صدا رفتیم ک دیدم اوو...اشکان آدرینا رو بزور بلند کرده بود و روی سبد میزاشت میگفت:
-اصلا فکر شو نکن ک اونو بخری دندونات خراب میشع..
آدرینا:اشکـــــان مــــن میخـــوام
اینا واسه چیع بحث میکنن...البته درسته کار همیشگی شونه ولی خوب قضیه دندون چیع؟!...
یهو حس کردم رفتم رو ابرا و فرود رو زمین...سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم و با مظلومیت گفتم؛
-آدین..واسه چیع گذاشتیم تو سبد؟!..
سرشو اورد پایین و همینطور تو چشمام غرق شده بود گفت:
-چون منو خطرناک کردی..
بعد دماغمو کشیدوگفت:
-اینم واسه اینکه انقدر مظلوم نباشیع..
یهو صدای ی مردی اومد ک گفت:
-خجالت نمیکشن تو ی جای عمومی اینکارا رو میکنن
و بعد صدای ی پیرزن اومد ک گفت؛
-پسرم این چ حرفی الهی همیشه خوشبت باشن چ جونای نازین خدا الهی برای هم دیگه نگهشون داره..
آدین سریع ب سمت پیرزن رفت و گونشو بوسیدوگفت:
- خیلی ممنونم مادر جان ایشالا دعاتون همیشه بدرقه حالمون باشه..
پیرزن پیشونیع آدینو بوسیدوگفت:
-برو پسر خوشگلم برو اذیتش کن..
آدین خنده ای کرد و ب چشم بلندی گفتو ب سمتم اومد و زیر گوشم گفت:
-قرار خدا مارو واسه همیشه نگه داره ضربانم...
-خدا از همون اولم مارو واسه همیشه نگه داشته فقط خواسته تو مسیر زندگیمون کمی تو دست انداز بریم..همین..
گونمو نرم بوسیدوگفت:
-اگه نبودی منم نبودم...مرسیع هستی همه کسم...
ب سمت آدرینا و اشکان رفتیم...آدرینا دست ب سینه نشسته بود و هرچی ک اشکان تو سبد میزاشتو مینداخت...ب آدین نگاه کردم ک اخم کرده بود و حتما از حرکت آدرینا ناراحت شده...اشکانو صدا زدوگفت:
-اشکان دلم یهو خواست بدوم تو چی؟!
منظورشو نفهمیدم با تعجب ب هشون گگاه میکردم ک اشکان هم ک بخاطر حرکات آدرینا اخم کرده بود لبخند بزرگی صورتشو پرکردوگفت؛
-وای دقیقا...تازه واسه خانوما هم خوبع...
آدین خنده بلندی کرد و گفت:
-دقیقا..
آدرینا:چ خبرتونه!..چیع میگین؟..جوریع حرف بزنین ماهم بفهمیم...
اشکان لپ آدرینا رو کشیدو گفت:
-میفهمی خانوم کوچولو...
یهو آدین سبد رو ب ی سمت دیگه کشید..وا برای چیع؟!....
اشکانو آدین،کنار هم وایستادن البته با سبد هایی ک منو آدرینا توش بودیم تو دستاشون...
اشکان:...یک...
آدرینا:وای نــع..
آدین:...دو...
-وای نکنــع..
آدین،اشکان:...ســــه...
و شروع کردن ب دویدن با سبدی ک ما توش بودیم...
جیغ های ما...
خنده های اونا...
دادو فریاد های ما...
هوهو و شادی اونا...
صدای اخطار مردم...
خواهش تمنای ما...
و بازهم و بازهم...صدای خنده های اونا...
و زیاد شدن ضربان قلب من برای صدای خنده هاش...
(وقتی میخنده انگار جونی بهم تزریق میشه،وقتی لبخند میزنه خود ب خود لبخند میزنم..و هیچی مثل این حس نیست ک وقتی ناراحتم برای خندیدنم هر کاری میکنه...و وای ب حال قلب بدبخت من ک جنبه این کاراشو نداره...
#خود_نویس....)
آدرینا:آدی تو آجی برین چیبسارو بخرین..
آدین:ok
ب سمت مکانی ک فقط چیبس ها بود رفتیم...
آدین:کدوم طمع ها..
-اوم ی دونه کچاپ بگیر..ی دونه تند فلفلی...ی دونه سرکه ای...ی دونه سبزی جات..
یهو کلی چیبس روی سرم انداخت و گفت:
-تقدیم با عشق...
خنده ای کردم و چیبسو تو دستم گرفتم ک پرتش کنم ک گفت:
-نه نه خانومم چرا آمازونی میشع...
-چیع!؟..آدین...
یهو شروع کرد ب بلند خندیدن حرصم گرفته بود ب من میگه آمازونی سریع تو ی قفسه ک کنارم بود ی چیزی گرفتم ک البته ندیده بودمش رو پرت کردم ک مستقیم خورد تو سرش و پخش زمین شد خواستم بلند شم
۷۹.۵k
۰۳ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.