رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۷۳
#ماهور
سریع تو آینه ب خودم نگاه کردم..آره خودشه فقط ی برق لب..
خوب سریع برم ک دیدشد...سریع از پله ها پایین رفتم ک حوردم ب چیزی...نزدیک بود بیوفتم ک کمرمو گرفت و نزاشت بیفتم..مخاطب تلفنی!!..اون خونخ ما چیکار میکرد؟!؟..ب چشمای آبیش خیره شدم خوشبحالش چ چشمای دریایی داره
خدایا یکی از این چشا ب ما میدادی دیگع ب ماهم میگفت چشاشگرگ داره نع خمون سگ داره...هے روزگار کثیف...نه ی لحظه اون خونخ ما چیکار میکنخ؟!؟..سریع سوالمو به زبون میارم ک خنده ای میکنع و میگخ
-به به ماهور خانوم تازه زبونتون وا شده؟!..
چشم غره ای بهش رفتم و خودمو تکون داوم تا دستاشو از کمرم جداکنه ک نه تنهاجدانکردمحکم تر هم کرد کع گفتم؛
-تو...خونه ی...ما...چیکار...می...کنی....
وبعد با حرص گفتم:
-هوووف دستاتو بردار...
خمده شیطونی کردوگفت:
-فک کن شدم فرشته نجاتت
-ای وای نگو تویکی فرشته نجاتمیع...
انگار بهش برخورده باشه اخم جذابی کردوگفت:
-باشه هرجور مایلی..
بعد کمرمو کل کرد ک داشتم سقوط آزاد میکردم ک یهو توآسمونو زمین گرفتتم و گفت:
-حالا چیع فرشتم یا شیطون...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-نو ن فرشته ای و ن شیطون...تو..مخاطب تلفنی خودمی..
خیره ب چشمای سبزم شد ک دستاش دور کمرم بود لغزید...داشتم باز سقوط میکردم...ک کرباتشو تو مشتم گرفتم و کشیدم ک هردومون افتادیم ...وای کمرم...وای چقدر سنگیه..مجبوره انقدر عضوله بسازه هوووف...
-آی مُردم...ععع بلند شو گودزیالای بیشعور...کمرم...هووووف...
از روم بلندشو ولی نگاه آبیش هنوز روی خودم حس میکردم...دستشو ب سمتم گرفت تابلندشم...خواستم دستشو پس بزنم که صدای پاشنه کفشی اومد...سریع دستشو گرفتم وکمکم کرد بلندشم...مامانو بابا بودن ب سمتم اومدن...بابا با خوشحالی سمت آراز رفت و در آغوشش کشیدوچند ضربه مردونه ب شونش زدوگفت:
-چطوریع مرد؟خبریع از ما نمی گیری...
آراز:واقعا معذرت میخوام آقا ماهان خودتون ک میدونین کارای شرکت خیلی زیادن وقت نمیشه وگرنه بدونین شما عزیزمایید...
چه خودشیرین این پسره،عزیزمایید اصلا بابا این خودشیرین رواز کجا میشناسه!؟..با تعجب ب مامان نگاه کردم و سرمو ب نشون چ خبره تکون دادم ک آروم چشاشو بست وبازکرد ک یعنی میگم کمتر فضکای کن...هوووف
بابا:راستی آرازجان فردا تو کیش میبینمت دیگع...
آراز:نه متاسفانه آدین تو قرار داد حضور داره...
عی حتا این آرد هم تو موضوعشون هس..
مامان:آقا ماهان.. آقای افشار رو هدایت نمیکنی!؟نکنه قرار تیستاده و بدون هیچ نوشیدنب مهمونمونو بدرقه کنیم...
بابا ی نگاه عاشقانه بخاطر سخن زیباش کردوگفت:
-مرسیع خانوم چشم حتما...البته ب شرطی ک خودتو دخترم یچای مفصل ب مابدین...
مامان خندی متین و ماهان کشی رفت چشمی گفت و سریع ب سمتم اومد و دستمو گرفت و تکی آشپز خونه کشید...
مامان؛هووف دیدی چقدر خوشگله خدا کنه بیاد خواستگاریت منو از دستت راحت کنع...
خوب اینم از مادرما...منو مامانم مثل هم شیطون بودیم ولی مامان شیطنتش ب صورت مارمولکی بود یعنی هم خیلی متین وار و آروم ب خورد میکرد هم شیطنت داشت ولی بابا خیلی آروم و البته مهربون بود مثل حودم نع یعنی من مثل اون عع یعنی من ب اون رفتم...
-مامان دلت میاد...تازه بگو ببینم این آراز و بابا چ خصومتی داره...
مامان:انگار این آقا آراز چشم خوشگلمعاون شرکتیع ک بابا جدیدن باهاش قرارداد بسته خلاصه بگم خیلی باهم مچ شدن
-اوو پس اینطور..حالا قضیه کیش چیع؟..
مامان:مثل اینکه باید بریم سفر کاری..
-بریم!؟..مامان چرا فعل جمع استفاده میکنیع؟!..
مامان؛چون دیوونه دیشب باباتو راضی کردم باهم بریم کیش..
-وای آخ جون
مامان:نمیخواد آخ جون آخ جون کنی فعلا ی مشکلیع..
-چه مشکلیع؟!..
مامان؛آراز..
-آواز؟..
مامان:ماهور چرا اسم ب این خوشگلی رو مسخره میکنی چشم سفید..
-هوووف خوب بگو دیگع مشکل چیع..
مامان:مشکا اینه ک آقا میگه نمیام و میخواد پسر خالشو زنشو بفرسته..
-وای یعنی نورم هست وای خدا جونم خیلی خوبه..
مامان:نورکیع؟!حالا ولش کن مهم اینه الان هرجور شده باید این آراز بیاد کیش...
-خوب نمیخواد بیاد چرا بزور بیارینش مامان تو اصلا واسه چیع میخوای بیاریش کیش...
مامان یکی زد تو سرم وشروع کرد ب نیشکون گرفتنم البته آروم...شوخیمون بود هروقت از دست هم حرصی میشدیم یا اسکل بازی در می اوردیم این کار رو میکردیم..
-ولی...باشع مامان...چشم...بگو معذرت...
مامان:آخه اسکل باید بیادپسر ب اون خوشگلی نانازی توهم ک ب این خوشگلی چقدر هم کی ب هم میاین والا چ نوه های برام بیارین فقط پسرتون باید ب آراز بره...
یهو مغزم شروع کرد ب فکر کردن...
من،آراز توی محضر
-آیا وکیلم آقای مخاطب تلفنی را ب همسری خود قبول کنید..
+بله
-آیا وکیلم خانوم مزاحم تلفنی را ب همسری خود قبول کنید...
+بله
سریع سرمو تکون دادم یا علی مزاحم تلفنی مخاطب تلف
پارت۷۳
#ماهور
سریع تو آینه ب خودم نگاه کردم..آره خودشه فقط ی برق لب..
خوب سریع برم ک دیدشد...سریع از پله ها پایین رفتم ک حوردم ب چیزی...نزدیک بود بیوفتم ک کمرمو گرفت و نزاشت بیفتم..مخاطب تلفنی!!..اون خونخ ما چیکار میکرد؟!؟..ب چشمای آبیش خیره شدم خوشبحالش چ چشمای دریایی داره
خدایا یکی از این چشا ب ما میدادی دیگع ب ماهم میگفت چشاشگرگ داره نع خمون سگ داره...هے روزگار کثیف...نه ی لحظه اون خونخ ما چیکار میکنخ؟!؟..سریع سوالمو به زبون میارم ک خنده ای میکنع و میگخ
-به به ماهور خانوم تازه زبونتون وا شده؟!..
چشم غره ای بهش رفتم و خودمو تکون داوم تا دستاشو از کمرم جداکنه ک نه تنهاجدانکردمحکم تر هم کرد کع گفتم؛
-تو...خونه ی...ما...چیکار...می...کنی....
وبعد با حرص گفتم:
-هوووف دستاتو بردار...
خمده شیطونی کردوگفت:
-فک کن شدم فرشته نجاتت
-ای وای نگو تویکی فرشته نجاتمیع...
انگار بهش برخورده باشه اخم جذابی کردوگفت:
-باشه هرجور مایلی..
بعد کمرمو کل کرد ک داشتم سقوط آزاد میکردم ک یهو توآسمونو زمین گرفتتم و گفت:
-حالا چیع فرشتم یا شیطون...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-نو ن فرشته ای و ن شیطون...تو..مخاطب تلفنی خودمی..
خیره ب چشمای سبزم شد ک دستاش دور کمرم بود لغزید...داشتم باز سقوط میکردم...ک کرباتشو تو مشتم گرفتم و کشیدم ک هردومون افتادیم ...وای کمرم...وای چقدر سنگیه..مجبوره انقدر عضوله بسازه هوووف...
-آی مُردم...ععع بلند شو گودزیالای بیشعور...کمرم...هووووف...
از روم بلندشو ولی نگاه آبیش هنوز روی خودم حس میکردم...دستشو ب سمتم گرفت تابلندشم...خواستم دستشو پس بزنم که صدای پاشنه کفشی اومد...سریع دستشو گرفتم وکمکم کرد بلندشم...مامانو بابا بودن ب سمتم اومدن...بابا با خوشحالی سمت آراز رفت و در آغوشش کشیدوچند ضربه مردونه ب شونش زدوگفت:
-چطوریع مرد؟خبریع از ما نمی گیری...
آراز:واقعا معذرت میخوام آقا ماهان خودتون ک میدونین کارای شرکت خیلی زیادن وقت نمیشه وگرنه بدونین شما عزیزمایید...
چه خودشیرین این پسره،عزیزمایید اصلا بابا این خودشیرین رواز کجا میشناسه!؟..با تعجب ب مامان نگاه کردم و سرمو ب نشون چ خبره تکون دادم ک آروم چشاشو بست وبازکرد ک یعنی میگم کمتر فضکای کن...هوووف
بابا:راستی آرازجان فردا تو کیش میبینمت دیگع...
آراز:نه متاسفانه آدین تو قرار داد حضور داره...
عی حتا این آرد هم تو موضوعشون هس..
مامان:آقا ماهان.. آقای افشار رو هدایت نمیکنی!؟نکنه قرار تیستاده و بدون هیچ نوشیدنب مهمونمونو بدرقه کنیم...
بابا ی نگاه عاشقانه بخاطر سخن زیباش کردوگفت:
-مرسیع خانوم چشم حتما...البته ب شرطی ک خودتو دخترم یچای مفصل ب مابدین...
مامان خندی متین و ماهان کشی رفت چشمی گفت و سریع ب سمتم اومد و دستمو گرفت و تکی آشپز خونه کشید...
مامان؛هووف دیدی چقدر خوشگله خدا کنه بیاد خواستگاریت منو از دستت راحت کنع...
خوب اینم از مادرما...منو مامانم مثل هم شیطون بودیم ولی مامان شیطنتش ب صورت مارمولکی بود یعنی هم خیلی متین وار و آروم ب خورد میکرد هم شیطنت داشت ولی بابا خیلی آروم و البته مهربون بود مثل حودم نع یعنی من مثل اون عع یعنی من ب اون رفتم...
-مامان دلت میاد...تازه بگو ببینم این آراز و بابا چ خصومتی داره...
مامان:انگار این آقا آراز چشم خوشگلمعاون شرکتیع ک بابا جدیدن باهاش قرارداد بسته خلاصه بگم خیلی باهم مچ شدن
-اوو پس اینطور..حالا قضیه کیش چیع؟..
مامان:مثل اینکه باید بریم سفر کاری..
-بریم!؟..مامان چرا فعل جمع استفاده میکنیع؟!..
مامان؛چون دیوونه دیشب باباتو راضی کردم باهم بریم کیش..
-وای آخ جون
مامان:نمیخواد آخ جون آخ جون کنی فعلا ی مشکلیع..
-چه مشکلیع؟!..
مامان؛آراز..
-آواز؟..
مامان:ماهور چرا اسم ب این خوشگلی رو مسخره میکنی چشم سفید..
-هوووف خوب بگو دیگع مشکل چیع..
مامان:مشکا اینه ک آقا میگه نمیام و میخواد پسر خالشو زنشو بفرسته..
-وای یعنی نورم هست وای خدا جونم خیلی خوبه..
مامان:نورکیع؟!حالا ولش کن مهم اینه الان هرجور شده باید این آراز بیاد کیش...
-خوب نمیخواد بیاد چرا بزور بیارینش مامان تو اصلا واسه چیع میخوای بیاریش کیش...
مامان یکی زد تو سرم وشروع کرد ب نیشکون گرفتنم البته آروم...شوخیمون بود هروقت از دست هم حرصی میشدیم یا اسکل بازی در می اوردیم این کار رو میکردیم..
-ولی...باشع مامان...چشم...بگو معذرت...
مامان:آخه اسکل باید بیادپسر ب اون خوشگلی نانازی توهم ک ب این خوشگلی چقدر هم کی ب هم میاین والا چ نوه های برام بیارین فقط پسرتون باید ب آراز بره...
یهو مغزم شروع کرد ب فکر کردن...
من،آراز توی محضر
-آیا وکیلم آقای مخاطب تلفنی را ب همسری خود قبول کنید..
+بله
-آیا وکیلم خانوم مزاحم تلفنی را ب همسری خود قبول کنید...
+بله
سریع سرمو تکون دادم یا علی مزاحم تلفنی مخاطب تلف
۸۶.۴k
۰۵ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.