قدر محو من بود که همه چیز یادش رفته بود
قدر محو من بود که همه چیز یادش رفته بود
گفت، منم باید بیام اینجا، خیلی کارش خوبه،فقط لباسات بهش نمیاد،به موهات!
گفتم اره،باید لباس بخریم!
چقدر تغییر کرده بودیم!بهم پیشنهاد لباس خریدن میدادیم!
دیگه حساب نکردیم با پول مانتو میشه چه کار کرد با پول روسری چی کار!
رفتیم، خریدیم!اندازه خرید عید ذوق داشت،تا حالا دو ماه مونده به عید لباس نخریده بودم!
ادامه دارد
قسمت دوم
نامه یک زن به شوهرش
پانزده سال!!!!
پانزده سال،ذره ذره خوشیها رو از یاد برده بودم
پانزده سال در حاشیه ایستادم
نفر دوم بودم با تو
بچه ها که امدند شدم نفر چهارم
راستی نه!پدرو مادرت هم بودند!با خواسته ها ی عجیبشان بیماریهای من دراوردی شان
و خواهرت و برادرت
نفر چندم بودم در زندگی خودم؟!
نفر چندم؟!!!!
ناهید ارام گفت بچه ها الان از مدرسه میایند!میترسید پیش من حرف از بچه بزند و حق داشت!
تو و بچه ها در ذهن من به جایی دور پرتاب شده بودید!
خیلی دور و هر دقیقه دورتر میشدید!
گفتم الان یه اژانس میگیریم و میریم!
ما اژانس گرفتیم مثل دوتا خانم! نشستیم و در خونه هامون پیاده شدیم، دیگه حاضر نبودم مثل خرگوش بدوم تا برسم خونه!
لاله دم در ایستاد و گفت ناهید حالت خوبه؟بیام؟گفتم نه و اومدم توی حیاط!
حیاط گلها،گلدونها،همش غریبه شده بود و خونه!و وسایلش هم!
پانزده سال!
بچه ها رو مبل نشسته بودن!پسرا اخم کرده بودن!
ما گشنه ایم کجا بودی؟
گفتم بیرون!
تلفن رو برداشتم و پیتزا سفارش دادم!
ناخنهامو تازه درست کرده بودم نمیشد با ظرف و غذا خرابشون کنم!
دوتا پیتزا اومد!یکی برای من، یکی واسه اون دوتا!
پسرا شاخ در اورده بودن! تا حالا نشده بود مادرشون یه پرس غذا کامل واسه خودش بخواد،مامان تیکه خور بود،کنار بقیه!
گفتم ناهار خوردین ساکت باشین سرم درد میکنه!
تازه هنوز روسریم رو برتداشته بودم خیال برداشتنشو هم نداشتم!
پسرا رفتن تو اتافشون لب و لوچه شون اویزون بود!به درک!
رفتم تو اتاق با لذت به لباسای نو نگاه کردم!
در زدن،درو قفل کرده بودم،پسر گفت، فردا باید پول کلاسارو ببریم،
گفتم به بابات بگو!
به تو بگن!اخه کی به تو گفتن پول بده؟با چندر غاز خرجیه خونه من بودم که پول کلاسو کوفت و زهر مار رو میدادم!
نصف ماه نرفته بود ولی پولها خرج شد!لباس خریدم!ولی هنوز خیلی مونده بود به تیپ و لباس اون زن برسم!
توی اتاق موندم،
دراز کشیدم
نشستم
دراز کشیدم
نشستم
راه رفتم
واین خونه داشت منو میخورد!
در رو باز کردم
به بچه گفتم لباس بپوشین ببرمتون خونه مادر بزرگ!
بی صدا لباس پوشیدن،حس کرده بودن!
خب تویه کوچه هستیم با مادرت!
زنگ رو زدم و بچه ها رو فرستادم تو
پسره پرسید نمیای
گفتم نه!میرم خونه مادرم
ادامه دارد
پایان قسمت سوم
نامه یک زن به شوهرش
در حیاطو بستم، را افتادم برم خونه مادرم،یه دفعه یه چیزی تو ذهنم اومد،
دوباره رفتم خونه و دویدم تو اتاق، طلاهامو برداشتم، شناسنامه،و لباسای نو و لباس زیرای نو و یه سری خرت و پرت دیگه!
چند تا تیکه طلا داشتم و بقیه زندگیم تو یه نایلون جا شده بود!پانزده سال زندگی!
کشوها رو باز کردم،کمد هارو!انصافا هیچ لباس درست و حسابی توشون نبود!
نصف بیشتر شرتهام پاره شده بود،دوخته بودمشون!
تو دلم گفتم زنی که شورتش رو جای دور انداختن، میدوزه،حقشه!
حقشه این بلا سرت بیاد
توی اینه نگاه کردم،روسری چسبیده بود به سرم، یه دسته مو رو انداختم بیرون!نه راضیم نکرد
روسری رو انداختم و شال نو پوشیدم موهامو باز گذاشتم،گندم زاری که باید باد لابه لاش میپیچید!
زنگ زدم اژانس!
با نایلون پانزده سال زندگیم!
راننده هایده گوش میکرد!
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته..........
چه سوزناک میخونه این هایده،اصلا ادم که با قلب شکسته گوش میده،سوزشم بیشتره!
کی میدونه، کی دل هایده رو شکونده بود و این سوز رو به صداش داده بود؟!
دم خونه مامان پیاده شدم.
میدونی که مادرم الزایمر داره؟تو رو یادش نمیاد!چقدر لجت در می اومد!
میگفتی چه طور تا پنچ سال پیشو یادشه ولی منی که پونزده ساله دامادشم رو یادش نیست؟
درست میگفتی پدرم سه ساله که مرده،دو سال مریض بود و حالا مادرم این پنج سال رو کلا یادش نیست وبا خیال پدرم زندگی میکنه!
و هیچ قسمت مربوط به تو رو هم به یاد نمیاره!
مادرم شاید تموم اتفاقای ناخوش ایند زندگیشو فراموش کرده و فقط داره توی دنیای قشنگه خودش زندگی میکنه! و بچه هاشو تو بهترین حالت عمرشون یادشه!منو تا 20سالگی،پدر رو تا پنجاه و پنج سالگی!
مرگ پدر و وجود تو بدترین اتفاق زندگی مادرم بودند!و فراموش شدند!
مادرم تنها نشسته بود پای تلویزیون،دلم خیلی سوخت
منو که دید گفت،کجا بودی؟ مگه موقع امتحانت نیست؟باز بشین شب امتحان گریه کن!
روسریم رو برداشتم!
گفتم موهامو رنگ کردم مامان!
گفت چقدر بهت میاد!
شک کردم،مگه نمیگه من بیست سالمه مجردم؟پس چرا چیزی نگفت؟
شای
گفت، منم باید بیام اینجا، خیلی کارش خوبه،فقط لباسات بهش نمیاد،به موهات!
گفتم اره،باید لباس بخریم!
چقدر تغییر کرده بودیم!بهم پیشنهاد لباس خریدن میدادیم!
دیگه حساب نکردیم با پول مانتو میشه چه کار کرد با پول روسری چی کار!
رفتیم، خریدیم!اندازه خرید عید ذوق داشت،تا حالا دو ماه مونده به عید لباس نخریده بودم!
ادامه دارد
قسمت دوم
نامه یک زن به شوهرش
پانزده سال!!!!
پانزده سال،ذره ذره خوشیها رو از یاد برده بودم
پانزده سال در حاشیه ایستادم
نفر دوم بودم با تو
بچه ها که امدند شدم نفر چهارم
راستی نه!پدرو مادرت هم بودند!با خواسته ها ی عجیبشان بیماریهای من دراوردی شان
و خواهرت و برادرت
نفر چندم بودم در زندگی خودم؟!
نفر چندم؟!!!!
ناهید ارام گفت بچه ها الان از مدرسه میایند!میترسید پیش من حرف از بچه بزند و حق داشت!
تو و بچه ها در ذهن من به جایی دور پرتاب شده بودید!
خیلی دور و هر دقیقه دورتر میشدید!
گفتم الان یه اژانس میگیریم و میریم!
ما اژانس گرفتیم مثل دوتا خانم! نشستیم و در خونه هامون پیاده شدیم، دیگه حاضر نبودم مثل خرگوش بدوم تا برسم خونه!
لاله دم در ایستاد و گفت ناهید حالت خوبه؟بیام؟گفتم نه و اومدم توی حیاط!
حیاط گلها،گلدونها،همش غریبه شده بود و خونه!و وسایلش هم!
پانزده سال!
بچه ها رو مبل نشسته بودن!پسرا اخم کرده بودن!
ما گشنه ایم کجا بودی؟
گفتم بیرون!
تلفن رو برداشتم و پیتزا سفارش دادم!
ناخنهامو تازه درست کرده بودم نمیشد با ظرف و غذا خرابشون کنم!
دوتا پیتزا اومد!یکی برای من، یکی واسه اون دوتا!
پسرا شاخ در اورده بودن! تا حالا نشده بود مادرشون یه پرس غذا کامل واسه خودش بخواد،مامان تیکه خور بود،کنار بقیه!
گفتم ناهار خوردین ساکت باشین سرم درد میکنه!
تازه هنوز روسریم رو برتداشته بودم خیال برداشتنشو هم نداشتم!
پسرا رفتن تو اتافشون لب و لوچه شون اویزون بود!به درک!
رفتم تو اتاق با لذت به لباسای نو نگاه کردم!
در زدن،درو قفل کرده بودم،پسر گفت، فردا باید پول کلاسارو ببریم،
گفتم به بابات بگو!
به تو بگن!اخه کی به تو گفتن پول بده؟با چندر غاز خرجیه خونه من بودم که پول کلاسو کوفت و زهر مار رو میدادم!
نصف ماه نرفته بود ولی پولها خرج شد!لباس خریدم!ولی هنوز خیلی مونده بود به تیپ و لباس اون زن برسم!
توی اتاق موندم،
دراز کشیدم
نشستم
دراز کشیدم
نشستم
راه رفتم
واین خونه داشت منو میخورد!
در رو باز کردم
به بچه گفتم لباس بپوشین ببرمتون خونه مادر بزرگ!
بی صدا لباس پوشیدن،حس کرده بودن!
خب تویه کوچه هستیم با مادرت!
زنگ رو زدم و بچه ها رو فرستادم تو
پسره پرسید نمیای
گفتم نه!میرم خونه مادرم
ادامه دارد
پایان قسمت سوم
نامه یک زن به شوهرش
در حیاطو بستم، را افتادم برم خونه مادرم،یه دفعه یه چیزی تو ذهنم اومد،
دوباره رفتم خونه و دویدم تو اتاق، طلاهامو برداشتم، شناسنامه،و لباسای نو و لباس زیرای نو و یه سری خرت و پرت دیگه!
چند تا تیکه طلا داشتم و بقیه زندگیم تو یه نایلون جا شده بود!پانزده سال زندگی!
کشوها رو باز کردم،کمد هارو!انصافا هیچ لباس درست و حسابی توشون نبود!
نصف بیشتر شرتهام پاره شده بود،دوخته بودمشون!
تو دلم گفتم زنی که شورتش رو جای دور انداختن، میدوزه،حقشه!
حقشه این بلا سرت بیاد
توی اینه نگاه کردم،روسری چسبیده بود به سرم، یه دسته مو رو انداختم بیرون!نه راضیم نکرد
روسری رو انداختم و شال نو پوشیدم موهامو باز گذاشتم،گندم زاری که باید باد لابه لاش میپیچید!
زنگ زدم اژانس!
با نایلون پانزده سال زندگیم!
راننده هایده گوش میکرد!
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته..........
چه سوزناک میخونه این هایده،اصلا ادم که با قلب شکسته گوش میده،سوزشم بیشتره!
کی میدونه، کی دل هایده رو شکونده بود و این سوز رو به صداش داده بود؟!
دم خونه مامان پیاده شدم.
میدونی که مادرم الزایمر داره؟تو رو یادش نمیاد!چقدر لجت در می اومد!
میگفتی چه طور تا پنچ سال پیشو یادشه ولی منی که پونزده ساله دامادشم رو یادش نیست؟
درست میگفتی پدرم سه ساله که مرده،دو سال مریض بود و حالا مادرم این پنج سال رو کلا یادش نیست وبا خیال پدرم زندگی میکنه!
و هیچ قسمت مربوط به تو رو هم به یاد نمیاره!
مادرم شاید تموم اتفاقای ناخوش ایند زندگیشو فراموش کرده و فقط داره توی دنیای قشنگه خودش زندگی میکنه! و بچه هاشو تو بهترین حالت عمرشون یادشه!منو تا 20سالگی،پدر رو تا پنجاه و پنج سالگی!
مرگ پدر و وجود تو بدترین اتفاق زندگی مادرم بودند!و فراموش شدند!
مادرم تنها نشسته بود پای تلویزیون،دلم خیلی سوخت
منو که دید گفت،کجا بودی؟ مگه موقع امتحانت نیست؟باز بشین شب امتحان گریه کن!
روسریم رو برداشتم!
گفتم موهامو رنگ کردم مامان!
گفت چقدر بهت میاد!
شک کردم،مگه نمیگه من بیست سالمه مجردم؟پس چرا چیزی نگفت؟
شای
۱۳.۵k
۱۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.