ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۶
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۶
یک ساعتی گذشته بود ولی اتوبوس هنوز نیومده بود...
شب شد و ته دلش حس ناامنی و ترس جوونه زد...
سعی کرد با فکر کردن به چیزای دیگه خودشو آروم کنه... بالاخره اتوبوس اومد و فقط دو نفر پراکنده روی صندلی نشسته بودن...
پنجره رو باز کردم تا یکم باد توی صورتم بزنه خوابم نبره....کتاب قدیمیم که گوشش تا خورده بودو در آوردم و شروع به نگاه کردن عکساش کردم....انگار زندگی آرومی داشتم ولی هیچکس تا فردا شب از چیزای توی مغزم خبری نداشت!
با دیدن عکس پسر توی داستان که براش سبیل و موهای فرفری کشیده بودم لبخند کوتاهی روی لبم نشست و آروم آروم محو شد.....
سرمو بالا آوردم و فهمیدم باید پیاده شم! کیفمو برداشتمو رفتم پایین....
توی کوچه قدم میزدم....راه خونرو بدون نگاه کردنم حفظ بودم...میدونستم کجا و کی بپیچم...از پله بالا برم و زنگ درو بزنم!....
بابام روی مبل راحتی وسط هال لم داده بودو با سگ پشمالوی بغل دستش بازی میکرد....حتی به خودش زحمت نداد یک کلمه باهام حرف بزنه.....رفتم توی اتاقو بدون عوض کردن لباسم خودمو روی تخت انداختمو سرمو زیر پتو کردم....خواب عجیبی دیدم....نصف شب بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه تا آب بخورم...پدرم هنوزم روی کاناپه خوابیده بودو حرکتی نمیکرد....رفتم جلو و صورتشو نگاه کردم....چشماش بسته بودن ولی خروپف نمیکرد....
چهارزانو نشستم روی میزو لیوان ابمو سر کشیدم...
+میدونم بیداری........چرا نمیخوابی؟
&خودت چرا بیداری....مگه فردا مدرسه نمیری؟
+چرا میرم...تشنم شده بود....یچیزی بگم؟
&هومم
+میشه فردا با دوستم برم بیرون؟باید مهمونش کنم....
&دوستت؟کدوم دوستت
+میشناسی....بعد بهت میگم.....
&خیلی خب....فقط دوباره از خونه نزاری بری
+یااا...من از خونه نزاشتم برم...عصابم خورد بود رفتم بیرون که آروم شم بیشتر بهم بدو بیراه نگیم....
&صدات نمیاد...من میرم بخوابم
+نمیخوای شام بدی بهم؟؟؟کدوم پدری دختر گشنشو میزاره میره بخوابه؟؟؟
«کمکاریمیبینم»
یک ساعتی گذشته بود ولی اتوبوس هنوز نیومده بود...
شب شد و ته دلش حس ناامنی و ترس جوونه زد...
سعی کرد با فکر کردن به چیزای دیگه خودشو آروم کنه... بالاخره اتوبوس اومد و فقط دو نفر پراکنده روی صندلی نشسته بودن...
پنجره رو باز کردم تا یکم باد توی صورتم بزنه خوابم نبره....کتاب قدیمیم که گوشش تا خورده بودو در آوردم و شروع به نگاه کردن عکساش کردم....انگار زندگی آرومی داشتم ولی هیچکس تا فردا شب از چیزای توی مغزم خبری نداشت!
با دیدن عکس پسر توی داستان که براش سبیل و موهای فرفری کشیده بودم لبخند کوتاهی روی لبم نشست و آروم آروم محو شد.....
سرمو بالا آوردم و فهمیدم باید پیاده شم! کیفمو برداشتمو رفتم پایین....
توی کوچه قدم میزدم....راه خونرو بدون نگاه کردنم حفظ بودم...میدونستم کجا و کی بپیچم...از پله بالا برم و زنگ درو بزنم!....
بابام روی مبل راحتی وسط هال لم داده بودو با سگ پشمالوی بغل دستش بازی میکرد....حتی به خودش زحمت نداد یک کلمه باهام حرف بزنه.....رفتم توی اتاقو بدون عوض کردن لباسم خودمو روی تخت انداختمو سرمو زیر پتو کردم....خواب عجیبی دیدم....نصف شب بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه تا آب بخورم...پدرم هنوزم روی کاناپه خوابیده بودو حرکتی نمیکرد....رفتم جلو و صورتشو نگاه کردم....چشماش بسته بودن ولی خروپف نمیکرد....
چهارزانو نشستم روی میزو لیوان ابمو سر کشیدم...
+میدونم بیداری........چرا نمیخوابی؟
&خودت چرا بیداری....مگه فردا مدرسه نمیری؟
+چرا میرم...تشنم شده بود....یچیزی بگم؟
&هومم
+میشه فردا با دوستم برم بیرون؟باید مهمونش کنم....
&دوستت؟کدوم دوستت
+میشناسی....بعد بهت میگم.....
&خیلی خب....فقط دوباره از خونه نزاری بری
+یااا...من از خونه نزاشتم برم...عصابم خورد بود رفتم بیرون که آروم شم بیشتر بهم بدو بیراه نگیم....
&صدات نمیاد...من میرم بخوابم
+نمیخوای شام بدی بهم؟؟؟کدوم پدری دختر گشنشو میزاره میره بخوابه؟؟؟
«کمکاریمیبینم»
۲.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.