ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۷
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۲۷
+نمیخوای شام بدی بهم؟؟؟کدوم پدری دختر گشنشو میزاره میره بخوابه؟؟؟
_______________
کیفمو برداشتمو آخرین لقمه رو توی دهنم گذاشتم.....کفشای جدیدم که از خیلی وقت پیش دلم میخواست افتتحاشون کنمو پوشیدم....بندشو طوری که بابام وقتی کوچیک بودم بهم یاد داد بستمو دویدم سمت ایستگاه....خوشبختانه اتوبوسم نرفته بود و دیر به امتحانم نمیرسیدم.....
سوار اتوبوس شدم....اونقدر شلوغ نبود ولی جایی برای نشستن پیدا نکردم....دستمو به میله گرفتم و با خودم درسی که توش مشکل داشتمو مرور میکردم....
چشمم افتاد به پیرمردی که به کفشام زل زده و پلکم نمیزنه!....با شک و تردید بهشون نگاه میکردم ولی نه لک بزرگی روشون بود و نه رنگ ضایعی داشتن....اهمیتی ندادم و سعی کردم بهش توجه نکنم تا دست از کارش برداره....
رسیدم به ایستگاه روبه روی مدرسه و از پله ی بلند اتوبوس پایین اومدم....داشتم میرفتم که صدای ضعیف و گوش خراشی خطاب به من بلند شد....همون مرد بود! بازم به خودم نگاه نمیکرد و فقط به کفشام زل زده بود....
؟کفشات......
+مشکلی دارن؟؟
؟خونیه.....
پیرمرد طوری رفتار میکرد که انگار ترسیده....با دقت به اطراف کفشام نگاه کردم ولی هیچ ردی از خون ندیدم....
؟اونارو پاک کن!....ممکنه مجبور بشی اونی که نمیخوای و بُکُشی!!
+چ...چی میگید؟؟...کفشای من تمیزه....کسی رو هم نمیخوام بکشم....
؟خودتو به اون راه نزن....تو همه چی رو میدونی!!
سعی کردم جلوشو بگیرم ولی دیر شد و رفت سمت یه کوچه ی باریک.....
داشتم به حرفاش فکر میکردم....ده دقیقه ای بود که برگه ها پخش شده بود ولی من یک سوال درمیون میرفتم توی فکر و با تعجب به کفشم نگاه میکردم.......چهل دقیقه ای روی صندلی چوبی نشسته بودمو روی سوال چهار گیر کرده بودم....معلم برگه رو گرفت و از کلاس رفت بیرون....
غذامو گرفتمو پشت میز خالی کنار دیوار نشستم....آدمای زیادی باهام دوست نمیشدن...هرکس وارد زندگیم میشد بعد دو روز فرار میکرد و پشت سرشم نگاه نمیکرد....
برای خودم غذامو میخوردم که دوباره سروکله ی کسایی که الان نباید میومدنو بحثو شروع میکردن پیدا شد....
/چه حسی داره وقتی پشت به همه رو به دیوار غذا میخوری؟کسی توی جمع راهت نمیده؟
+.....
/فقط خودتو جمع کنو آدم بهتری باش...اینطوری خیلی رومخی
+.....
/کر که نیستی چون اون دفعه خوب پاچمونو گرفتی!
+دوباره نمرت بد شده گیر دادی به من؟اگر نمیتونی درس بخونی پس گورتو از مدرسه گم کن...
/هوففف....ببین کی داره اینو میگه....قیافه ی بابات وقتی که کارنامتو دید از ذهنم نمیره....
+مهم اینه که جنبه ی نتیجه کارتو داشته باشی....
سرشو اورد نزدیک گوشمو با پوزخند مسخرش بهم خیره شده بود...
/فقط کمتر مرموز به نظر بیا و موهاتو چتری نزن!
+نمیخوای شام بدی بهم؟؟؟کدوم پدری دختر گشنشو میزاره میره بخوابه؟؟؟
_______________
کیفمو برداشتمو آخرین لقمه رو توی دهنم گذاشتم.....کفشای جدیدم که از خیلی وقت پیش دلم میخواست افتتحاشون کنمو پوشیدم....بندشو طوری که بابام وقتی کوچیک بودم بهم یاد داد بستمو دویدم سمت ایستگاه....خوشبختانه اتوبوسم نرفته بود و دیر به امتحانم نمیرسیدم.....
سوار اتوبوس شدم....اونقدر شلوغ نبود ولی جایی برای نشستن پیدا نکردم....دستمو به میله گرفتم و با خودم درسی که توش مشکل داشتمو مرور میکردم....
چشمم افتاد به پیرمردی که به کفشام زل زده و پلکم نمیزنه!....با شک و تردید بهشون نگاه میکردم ولی نه لک بزرگی روشون بود و نه رنگ ضایعی داشتن....اهمیتی ندادم و سعی کردم بهش توجه نکنم تا دست از کارش برداره....
رسیدم به ایستگاه روبه روی مدرسه و از پله ی بلند اتوبوس پایین اومدم....داشتم میرفتم که صدای ضعیف و گوش خراشی خطاب به من بلند شد....همون مرد بود! بازم به خودم نگاه نمیکرد و فقط به کفشام زل زده بود....
؟کفشات......
+مشکلی دارن؟؟
؟خونیه.....
پیرمرد طوری رفتار میکرد که انگار ترسیده....با دقت به اطراف کفشام نگاه کردم ولی هیچ ردی از خون ندیدم....
؟اونارو پاک کن!....ممکنه مجبور بشی اونی که نمیخوای و بُکُشی!!
+چ...چی میگید؟؟...کفشای من تمیزه....کسی رو هم نمیخوام بکشم....
؟خودتو به اون راه نزن....تو همه چی رو میدونی!!
سعی کردم جلوشو بگیرم ولی دیر شد و رفت سمت یه کوچه ی باریک.....
داشتم به حرفاش فکر میکردم....ده دقیقه ای بود که برگه ها پخش شده بود ولی من یک سوال درمیون میرفتم توی فکر و با تعجب به کفشم نگاه میکردم.......چهل دقیقه ای روی صندلی چوبی نشسته بودمو روی سوال چهار گیر کرده بودم....معلم برگه رو گرفت و از کلاس رفت بیرون....
غذامو گرفتمو پشت میز خالی کنار دیوار نشستم....آدمای زیادی باهام دوست نمیشدن...هرکس وارد زندگیم میشد بعد دو روز فرار میکرد و پشت سرشم نگاه نمیکرد....
برای خودم غذامو میخوردم که دوباره سروکله ی کسایی که الان نباید میومدنو بحثو شروع میکردن پیدا شد....
/چه حسی داره وقتی پشت به همه رو به دیوار غذا میخوری؟کسی توی جمع راهت نمیده؟
+.....
/فقط خودتو جمع کنو آدم بهتری باش...اینطوری خیلی رومخی
+.....
/کر که نیستی چون اون دفعه خوب پاچمونو گرفتی!
+دوباره نمرت بد شده گیر دادی به من؟اگر نمیتونی درس بخونی پس گورتو از مدرسه گم کن...
/هوففف....ببین کی داره اینو میگه....قیافه ی بابات وقتی که کارنامتو دید از ذهنم نمیره....
+مهم اینه که جنبه ی نتیجه کارتو داشته باشی....
سرشو اورد نزدیک گوشمو با پوزخند مسخرش بهم خیره شده بود...
/فقط کمتر مرموز به نظر بیا و موهاتو چتری نزن!
۲.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.