بعد از ظهرهای جمعه
بعد از ظهرهای جمعه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ میزد و کلی شاکی بود.... !
میگفت نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟!
شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافه ات کنم...
اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری...!
واقعا که چقدر بی فکری... انقدر میگفت تا بگویم
یک ساعت دیگه دم در کافه.... .
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده... .
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم...؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد...؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام....
یک ساعت دیگه دم در کافه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ میزد و کلی شاکی بود.... !
میگفت نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟!
شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافه ات کنم...
اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری...!
واقعا که چقدر بی فکری... انقدر میگفت تا بگویم
یک ساعت دیگه دم در کافه.... .
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده... .
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم...؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد...؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام....
یک ساعت دیگه دم در کافه
۱.۶k
۲۹ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.