Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁶⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
من که با رابطه اونا مشکلی نداشتم، مشکلم رابطه خودمون بود و حالا عمه از ناکجاآباد سر درآورده که یهویی و بیقرار این سؤال رو ازم پرسید.
عمه ا/ت: جوابمو بده.
بی حس بهش خیره شدم و نفسم رو با جوابم بیرون دادم:
ا/ت: نه
عمه ا/ت: نه چی؟!.
ا/ت: هیشکی بهم نزدیک نشده.
تمسخر نگاهش جاش رو به عصبانیت داد و گفت:
عمه ا/ت: به من دروغ نگو ا/ت.
گوشیم رو جلوم گرفت که با ديدنش ترس عجيبی به دلم چنگ زد.
اون لحظه میخواستم جیغ بزنم که چرا دستش رو برده تو کیفم و چک ش کرده....ولی حتی نمیتونستم لب هام رو از هم باز کنم تا کلمه ای حرف بزنم.
عمه ا/ت: استاد، منظورت همون تهیونگه؟!.
به اسم سیو شده اش توی گوشیم اشاره کرد.
چشمام رو محکم بستم کاشک همه اینا یه خواب باشه و واقعیت نداشته باشه و از این رسوایی عمه خبر دار نشده باشه... اما درست وقتی چشمام رو باز کردم اون مقابل نگاهم روی صفحه گوشی ضربه ای زد و پیام تهیونگ رو بهم نشون داد " تهیونگ: عزیزم بعد از اینکه از خونه عمه ت اومدی ساعت چهارونیم بیا آپارتمانم. "
نگاهم رو با بدبختی از پیامش گرفتم و به عمه نگاه کردم.
عمه ا/ت: پس بگو چرا اصرار داشتی از اونجا بیای بیرون.
سرم رو پایین انداختم پاهام سست شده بودن نمیتونستم سر جام وایستم از چیزی که میترسيدم به سرم اومد حالا چیکار کنم؟!
عمه ا/ت: ا/ت.
نگاهم دوباره برگشت به عمه و بی اختیار با صدای بغض آلود گفتم:
ا/ت: اذیتم میکنه عمه.
عمه ا/ت: تهیونگ؟!.
سرم رو با تایید تکون دادم.
عمه متعجب بهم خیره شد....
برای خودمم عجیب بود که بعد از دو سال بلاخره سکوتم رو شکستم و این موضوع رو به زبون اوردم.
عمه خیلی سریع من رو روی صندلی نشوند و خودش هم کنارم نشست، قیافه ش آشفته بود.
عمه ا/ت: برام تعریف کن چی بینتونه؟منظورت از اذیت کردن چيه؟!.
ₚₐᵣₜ⁶⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
من که با رابطه اونا مشکلی نداشتم، مشکلم رابطه خودمون بود و حالا عمه از ناکجاآباد سر درآورده که یهویی و بیقرار این سؤال رو ازم پرسید.
عمه ا/ت: جوابمو بده.
بی حس بهش خیره شدم و نفسم رو با جوابم بیرون دادم:
ا/ت: نه
عمه ا/ت: نه چی؟!.
ا/ت: هیشکی بهم نزدیک نشده.
تمسخر نگاهش جاش رو به عصبانیت داد و گفت:
عمه ا/ت: به من دروغ نگو ا/ت.
گوشیم رو جلوم گرفت که با ديدنش ترس عجيبی به دلم چنگ زد.
اون لحظه میخواستم جیغ بزنم که چرا دستش رو برده تو کیفم و چک ش کرده....ولی حتی نمیتونستم لب هام رو از هم باز کنم تا کلمه ای حرف بزنم.
عمه ا/ت: استاد، منظورت همون تهیونگه؟!.
به اسم سیو شده اش توی گوشیم اشاره کرد.
چشمام رو محکم بستم کاشک همه اینا یه خواب باشه و واقعیت نداشته باشه و از این رسوایی عمه خبر دار نشده باشه... اما درست وقتی چشمام رو باز کردم اون مقابل نگاهم روی صفحه گوشی ضربه ای زد و پیام تهیونگ رو بهم نشون داد " تهیونگ: عزیزم بعد از اینکه از خونه عمه ت اومدی ساعت چهارونیم بیا آپارتمانم. "
نگاهم رو با بدبختی از پیامش گرفتم و به عمه نگاه کردم.
عمه ا/ت: پس بگو چرا اصرار داشتی از اونجا بیای بیرون.
سرم رو پایین انداختم پاهام سست شده بودن نمیتونستم سر جام وایستم از چیزی که میترسيدم به سرم اومد حالا چیکار کنم؟!
عمه ا/ت: ا/ت.
نگاهم دوباره برگشت به عمه و بی اختیار با صدای بغض آلود گفتم:
ا/ت: اذیتم میکنه عمه.
عمه ا/ت: تهیونگ؟!.
سرم رو با تایید تکون دادم.
عمه متعجب بهم خیره شد....
برای خودمم عجیب بود که بعد از دو سال بلاخره سکوتم رو شکستم و این موضوع رو به زبون اوردم.
عمه خیلی سریع من رو روی صندلی نشوند و خودش هم کنارم نشست، قیافه ش آشفته بود.
عمه ا/ت: برام تعریف کن چی بینتونه؟منظورت از اذیت کردن چيه؟!.
۹.۰k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.