روح آبی
#روح آبی
#پارت ۲
داشت به اون پسر که انگار توی کتابش غرق بود نگاه می کرد که صدای تهیونگ اون رو به خودش آورد
_هوی بیا سوار شو دیر می رسیم
کوک سرش رو بالا آورد و لبخند خرگوشی به دختر زد
هیا لحظاتی به پسر نگاه کرد و بعد سریع پشت ترک موتور برادرش نشست
اون توی خونه به صورت پسر دقت نکرده بود اما حالا به این پی برد که این پسر مثل برادرش جذابه!
البته امیدوار بود اصلا اخلاقی مثل برادرش نداشته باشه چون به ضرر دنیا بود!
تهیونگ منتظر کوک موند و بعد از اینکه کوک هم سوار موتور خودش شد به راه افتاد تا هیا رو به مدرسه ببره و بعد به دانشگاه بره
اون حتی کنفرانس رو خوب مطالعه نکرده بود و امیدوار بود خیلی نمره ی بدی نگیره
بعد از مدتی رسیدن
آروم پیاده شد دستی برای اونها تکون داد و از اونجا دور شد و به داخل مدرسه رفت
کل امروز هیچ خبری نبود و انگار که بچه ها دیروز و کارش رو با مین یونگی کاملا فراموش کرده بودن!
البته شاید کار پسر بود و درضمن که اونها جرئت حرف زدن درباره ی همچین موضوعاتی رو نداشتن
موضوعاتی که به مین یونگی مربوط بود
داخل راهرو می رفت که دستی به شونش خورد
برگشت و پسری برگه رو توی دستش گذاشت و بدون حرفی دور شد
اون یکی از افراد مین یونگی بود!
برگه رو باز کرد و با دیدن آدرس یک کافه و جمله ی منطقی اون متعجب شد!
(پس فردا بیا خیابان هیسانگ،سامچون ۱۰،رو به روی آموزشگاه موسیقی
یک بار دیگه با هم صحبت کنیم شاید تونستیم با هم کنار بیایم وگرنه ولش)
دختر همچنان متعجب بود
خب شاید واقعا یه درخواست عادی بود
بهترین موقعیت بود برای حرف زدن و دوباره متقاعد کردن پسر که اونها اصلا برای هم نیستن
چون محض رضای خدا اون از پسری که بیخودی به در و دیوار گیر بده و مغرور باشه بدش میومد!
پس..
چرا مکانی در نزدیکی مدرسه انتخاب نکرده بود و جایی به این دوری رو پیشنهاد داده بود!
یکم عجیب بود نکنه پسر بلایی سرش می آورد!
شاید بهتر بود به برادرش بگه و با هم برن
نه این فکر مزخرفی بود چون برادر زودجوشش همه چی رو بهم می ریخت و دعوا راه می انداخت
از طرفی به تهیونگ گفتن مشکل و از طرفی تنها رفتن خطرناک بود
پس چیکار می کرد میدونست اگه نره بدترم میشه
نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن برادرش روی صندلی کنار مدرسه نشست
با دیدن دختر که انگار از ندیدن برادرش ناامید شده بود سمتش رفت و دستش رو روی شونش گذاشت که دختر بهش زل زد
_برادرت کنفرانس داشت بهم گفت بیام دنبالت
هیا با دیدن پسری که صبح دیده بود تنها به دنبالش راه افتاد
دستاش رو روی میله ترک گذاشت و حرکت کردند
بین راه سکوت بود اما این سکوت توسط پسر و داخل ترافیک شکسته شد
_راستی اسم من جونگ کوکه
#پارت ۲
داشت به اون پسر که انگار توی کتابش غرق بود نگاه می کرد که صدای تهیونگ اون رو به خودش آورد
_هوی بیا سوار شو دیر می رسیم
کوک سرش رو بالا آورد و لبخند خرگوشی به دختر زد
هیا لحظاتی به پسر نگاه کرد و بعد سریع پشت ترک موتور برادرش نشست
اون توی خونه به صورت پسر دقت نکرده بود اما حالا به این پی برد که این پسر مثل برادرش جذابه!
البته امیدوار بود اصلا اخلاقی مثل برادرش نداشته باشه چون به ضرر دنیا بود!
تهیونگ منتظر کوک موند و بعد از اینکه کوک هم سوار موتور خودش شد به راه افتاد تا هیا رو به مدرسه ببره و بعد به دانشگاه بره
اون حتی کنفرانس رو خوب مطالعه نکرده بود و امیدوار بود خیلی نمره ی بدی نگیره
بعد از مدتی رسیدن
آروم پیاده شد دستی برای اونها تکون داد و از اونجا دور شد و به داخل مدرسه رفت
کل امروز هیچ خبری نبود و انگار که بچه ها دیروز و کارش رو با مین یونگی کاملا فراموش کرده بودن!
البته شاید کار پسر بود و درضمن که اونها جرئت حرف زدن درباره ی همچین موضوعاتی رو نداشتن
موضوعاتی که به مین یونگی مربوط بود
داخل راهرو می رفت که دستی به شونش خورد
برگشت و پسری برگه رو توی دستش گذاشت و بدون حرفی دور شد
اون یکی از افراد مین یونگی بود!
برگه رو باز کرد و با دیدن آدرس یک کافه و جمله ی منطقی اون متعجب شد!
(پس فردا بیا خیابان هیسانگ،سامچون ۱۰،رو به روی آموزشگاه موسیقی
یک بار دیگه با هم صحبت کنیم شاید تونستیم با هم کنار بیایم وگرنه ولش)
دختر همچنان متعجب بود
خب شاید واقعا یه درخواست عادی بود
بهترین موقعیت بود برای حرف زدن و دوباره متقاعد کردن پسر که اونها اصلا برای هم نیستن
چون محض رضای خدا اون از پسری که بیخودی به در و دیوار گیر بده و مغرور باشه بدش میومد!
پس..
چرا مکانی در نزدیکی مدرسه انتخاب نکرده بود و جایی به این دوری رو پیشنهاد داده بود!
یکم عجیب بود نکنه پسر بلایی سرش می آورد!
شاید بهتر بود به برادرش بگه و با هم برن
نه این فکر مزخرفی بود چون برادر زودجوشش همه چی رو بهم می ریخت و دعوا راه می انداخت
از طرفی به تهیونگ گفتن مشکل و از طرفی تنها رفتن خطرناک بود
پس چیکار می کرد میدونست اگه نره بدترم میشه
نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن برادرش روی صندلی کنار مدرسه نشست
با دیدن دختر که انگار از ندیدن برادرش ناامید شده بود سمتش رفت و دستش رو روی شونش گذاشت که دختر بهش زل زد
_برادرت کنفرانس داشت بهم گفت بیام دنبالت
هیا با دیدن پسری که صبح دیده بود تنها به دنبالش راه افتاد
دستاش رو روی میله ترک گذاشت و حرکت کردند
بین راه سکوت بود اما این سکوت توسط پسر و داخل ترافیک شکسته شد
_راستی اسم من جونگ کوکه
۲.۷k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.