§فلش بک ۳ سال قبل§
§فلش بک ۳ سال قبل§
همراه با دوستش یونا به کافه کتاب کنار دبیرستان می رفت و آماده بود که ادامه ی داستان روانشناسی خودش که تازه شروع به نوشتن کرده بودش رو برای یونا بازگو کنه و نظرش رو بپرسه
اما به محض ورود و نشستن روی صندلی صدای آهنگ عاشقانه ای به گوش رسید و فریاد های بچه های دبیرستان توجهش رو جلب کرد
لعنت! مین یونگی دیگه واقعا زیادی روی مخش بود چطوری باید به اون پسر حالی می کرد که حالش ازش بهم میخوره!
_هیا..
با زدن چشمکی به دختر که در اثر تعجب از جاش بلند شده بود اسمش رو به زبون آورد
حلقه ی انگشتری رو به سمتش گرفت و در کمال پررویی جملش رو کامل کرد
_دوست دخترم شو
با شنیدن این حرف در جا میخکوب شد اون پسر آشغال اول تماما تهدیدش می کرد و حالا این درخواست پیش بقیه بچه ها از اون بعید بود
بلافاصله جعبه ی انگشترو روی زمین پرت کرد و با گرفتن دست یونا از اون مکان نفرین شده بیرون رفت
اصلا هرجا مین یونگی بود نفرین شده بود!
دردسر های اون تمامی نداشت و باید به برادرش می گفت اما دوست نداشت که اینجوری اون رو نگران کنه
هوفیی کشید و با یونا به سمت کافه ی دیگه ای رفت
§روز بعد§
با صدای برادرش که صداش میزد تا به دبیرستان بره علیرغم میلش بلند شد
کش و قوسی به کمرش داد و فکر کرد که حالا چطور باید به مدرسه بره
با نیم تنه و شلوارک پاش از اتاق بیرون رفت تا به سمت دستشویی بره اما با دیدن پسر دیگه ای کنار برادرش ابروهاش از تعجب بالا رفت
اما لعنت که اون پسر مجال نداد و سریعا به سمتش چرخید و نگاه برادرش و اون پسر غریبه روش افتاد
یک دختر با موهای پریشون یک نیم تنه و شلوارک که معذب شده بود سریعا خودش رو داخل دستشویی پرت کرد
کوک خنده ی ریزی کرد و جدی به سمت تهیونگ برگشت
_ببخشید من جلوی در منتظرتم
تهیونگ که همچنان مشغول تاسف خوردن برای خواهرش بود تایید کرد و به سمت اتاقش رفت و همزمان هیا رو صدا زد
_هی زود بیای دم در
هیا هنوز خجالت می کشید اون با مزخرف ترین قیافش جلوی یک پسر ظاهر شده بود اون الان راجبش چی فکر می کرد اما خب ولش مهم نبود اون اصلا اون رو نمیشناخت
کفشاش رو پوشید و به سمت در حیاط رفت
_اومدم
...
# بی تی اس
همراه با دوستش یونا به کافه کتاب کنار دبیرستان می رفت و آماده بود که ادامه ی داستان روانشناسی خودش که تازه شروع به نوشتن کرده بودش رو برای یونا بازگو کنه و نظرش رو بپرسه
اما به محض ورود و نشستن روی صندلی صدای آهنگ عاشقانه ای به گوش رسید و فریاد های بچه های دبیرستان توجهش رو جلب کرد
لعنت! مین یونگی دیگه واقعا زیادی روی مخش بود چطوری باید به اون پسر حالی می کرد که حالش ازش بهم میخوره!
_هیا..
با زدن چشمکی به دختر که در اثر تعجب از جاش بلند شده بود اسمش رو به زبون آورد
حلقه ی انگشتری رو به سمتش گرفت و در کمال پررویی جملش رو کامل کرد
_دوست دخترم شو
با شنیدن این حرف در جا میخکوب شد اون پسر آشغال اول تماما تهدیدش می کرد و حالا این درخواست پیش بقیه بچه ها از اون بعید بود
بلافاصله جعبه ی انگشترو روی زمین پرت کرد و با گرفتن دست یونا از اون مکان نفرین شده بیرون رفت
اصلا هرجا مین یونگی بود نفرین شده بود!
دردسر های اون تمامی نداشت و باید به برادرش می گفت اما دوست نداشت که اینجوری اون رو نگران کنه
هوفیی کشید و با یونا به سمت کافه ی دیگه ای رفت
§روز بعد§
با صدای برادرش که صداش میزد تا به دبیرستان بره علیرغم میلش بلند شد
کش و قوسی به کمرش داد و فکر کرد که حالا چطور باید به مدرسه بره
با نیم تنه و شلوارک پاش از اتاق بیرون رفت تا به سمت دستشویی بره اما با دیدن پسر دیگه ای کنار برادرش ابروهاش از تعجب بالا رفت
اما لعنت که اون پسر مجال نداد و سریعا به سمتش چرخید و نگاه برادرش و اون پسر غریبه روش افتاد
یک دختر با موهای پریشون یک نیم تنه و شلوارک که معذب شده بود سریعا خودش رو داخل دستشویی پرت کرد
کوک خنده ی ریزی کرد و جدی به سمت تهیونگ برگشت
_ببخشید من جلوی در منتظرتم
تهیونگ که همچنان مشغول تاسف خوردن برای خواهرش بود تایید کرد و به سمت اتاقش رفت و همزمان هیا رو صدا زد
_هی زود بیای دم در
هیا هنوز خجالت می کشید اون با مزخرف ترین قیافش جلوی یک پسر ظاهر شده بود اون الان راجبش چی فکر می کرد اما خب ولش مهم نبود اون اصلا اون رو نمیشناخت
کفشاش رو پوشید و به سمت در حیاط رفت
_اومدم
...
# بی تی اس
۵.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.