در وچه باغ

در ڪوچه باغ ،
« عشق »
میرفت و با صداےِ حزینش
می خواند :
ڪَاهی ڪَـر از ملالِ
محبت برانمت
دورے چنان مڪـن
ڪـه به شیون بخوانمت ،
پیوندِ جان
جداشدنی نیست ماهِ من
تن نیستی ڪـه
جان دهم و وارهانمت...!!

@RadiooShear | فریدون مشیری
دیدگاه ها (۰)

و عشق بود،آن حسِ مغشوشی که در تاریکی ناگاهمحصورمان می کرد و ...

🌹 نفس‌های پاییزبه شماره افتادهو یلدای سپید پوشدر راه استاز ت...

شانه‌های تو درخروش آفتابِ داغ پرشکوهزیر دانه‌های گرم و روشن ...

و آغوشتاندک جائی برای زیستناندک جائی برای مردنو گریز از شهرک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط