و آغوشت

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می‌کند
کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

📚 آیدا در آینه
✍🏻 #احمد_شاملو
دیدگاه ها (۰)

شانه‌های تو درخروش آفتابِ داغ پرشکوهزیر دانه‌های گرم و روشن ...

در ڪوچه باغ ،« عشق » میرفت و با صداےِ حزینشمی خواند :ڪَاهی ڪ...

در آستانه فصلی سرد در محفل عزای آینه ها و اجتماع سوگوار تجرب...

چه روزگار تلخ و سیاهینان ، نیروی شگفت رسالت رامغلوب کرده بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط