پارت-1
#پارت-1
رمان تقدیر خاکستری...
#راوی..
در رو باز کردو ماشین رو برد داخل حیاط ...
پیاده شدن و احسان از صندلی عقت اران رو بغل گرفت ...
به طرف خونه رفتن و همین که درو باز کردن ارات و ارام جلوشون حاضر شدن ...
از نگاه دوتا بچه ها نگرانی میبارید ...
یاس دستاش رو باز کرد و بچه ها خودشون رو توی بغلش انداختن...
یاس: نگران نباشید بچه های خوشگلم داداشی فقط پاهاش شکسته ...
بچه ها اروم شدن و لبخند زدن..
احسان با عشق به همسر و بچه هاش نگاه کرد ..
اران رو که روی دستش خواب بود رو توی اتاقش بردو خوابوند روی تخت بوسه ای به پیشونیه اران زد...از اتاق ارمد بیرون ..
صدای بچه ها از اشپز خونه می ارمد به طرف اونجا رفتو کنارشون پشت میز نشست ..
یاس دیس غذا رو گذاشت روی میز و خودش هم نشست با بچه ها شام خوردن و باکمی شوخی بچه ها رو راهی اتاقشون کردن واسه خوابیدن...
احسان خودش رو روی تخت انداخت بعداز چنددقیقه یاس هم اومدم و کنارش خوابید ..
یاس رو توی اغوش گرفتو و به خودش بفشرد...
یاس: احسان میترسم....میترسم پیدامون کنن...
احسان: نترس عزیزم ایشالا پیدا نمیکنن...
و بوسه ای روی سر یاس کاشت یاس کمی اروم گرفت و بخواب رفت..
ولی احسان اصلا اروم نبود ...میدونست حرفی رو که به یاس زده امکان نداره عملی بشه و پیداشون نکنن...
بعد از کلی فکر کرد به خواب رفت...
نیمه های شب بود که یاس از خواب با دلشوره پرید نگاهی به کنارش کرد احسان نبودش...
ترس و نگرانیش بیشتر شد با عجله بلند شدو از اتاق زد بیرون..به محض بیرون اومدن از اتاق احسان رو دید که روی زمین افتاده و افراد سازمان به شدت دارن میزننش...
به طرف احسان دویید که چند نفری نرسیده به احسان گرفتنش التماس میکرد که ولش کنن ولی اونا دست بردار نبودن...
با برخورد شکر به کمرش بی جون روی زمین افتاد...
ولی بازم التماس مکرد تا مرد زندگیش رو نزنن..
با صدای سوتی که اومد افراد متوقف شدن و دست از زدن کشیدن مردی از در داخل اومد که هر دو خوب میشناختنش...
ادوارد: وای ببیین زوج عاشقمون رو...
خوب هستین ایشالا ...ببخشید سر زده اومدیم ..والا ما خواستیم خبر بدیم که هر دفعه شما فرار کردید ماهم مجبور شدیم این جوری مزاحم بشیم...
تو تعجبم شما که بهترین های سازمان بودین و رتبه بالا چرا این کارو کردین مگه نمیدوستین که پیداتون میکنیم...
نمیدونستین عاشقی ممنوعه تو سازمان ....ا اخ اخ اخ...
صدای هق هقی اومد که سر ادوارد به طرفش برگشت ..
ارات و ارام بودن که توی درگاه اتاقشون ایستاده بودن و نظاره گر ماجرا بودن..
ادوارد به افرادش دستور داد بچه ها رو بیارن..
ادوار: وای خدا ببینشون ...این بچه ها واقعا نازن یاس ...احسان ولی پسره به تو رفته ها...
احسان : ولشون کن اونارو کاری بهشون نداشته باش...
.....
رمان تقدیر خاکستری...
#راوی..
در رو باز کردو ماشین رو برد داخل حیاط ...
پیاده شدن و احسان از صندلی عقت اران رو بغل گرفت ...
به طرف خونه رفتن و همین که درو باز کردن ارات و ارام جلوشون حاضر شدن ...
از نگاه دوتا بچه ها نگرانی میبارید ...
یاس دستاش رو باز کرد و بچه ها خودشون رو توی بغلش انداختن...
یاس: نگران نباشید بچه های خوشگلم داداشی فقط پاهاش شکسته ...
بچه ها اروم شدن و لبخند زدن..
احسان با عشق به همسر و بچه هاش نگاه کرد ..
اران رو که روی دستش خواب بود رو توی اتاقش بردو خوابوند روی تخت بوسه ای به پیشونیه اران زد...از اتاق ارمد بیرون ..
صدای بچه ها از اشپز خونه می ارمد به طرف اونجا رفتو کنارشون پشت میز نشست ..
یاس دیس غذا رو گذاشت روی میز و خودش هم نشست با بچه ها شام خوردن و باکمی شوخی بچه ها رو راهی اتاقشون کردن واسه خوابیدن...
احسان خودش رو روی تخت انداخت بعداز چنددقیقه یاس هم اومدم و کنارش خوابید ..
یاس رو توی اغوش گرفتو و به خودش بفشرد...
یاس: احسان میترسم....میترسم پیدامون کنن...
احسان: نترس عزیزم ایشالا پیدا نمیکنن...
و بوسه ای روی سر یاس کاشت یاس کمی اروم گرفت و بخواب رفت..
ولی احسان اصلا اروم نبود ...میدونست حرفی رو که به یاس زده امکان نداره عملی بشه و پیداشون نکنن...
بعد از کلی فکر کرد به خواب رفت...
نیمه های شب بود که یاس از خواب با دلشوره پرید نگاهی به کنارش کرد احسان نبودش...
ترس و نگرانیش بیشتر شد با عجله بلند شدو از اتاق زد بیرون..به محض بیرون اومدن از اتاق احسان رو دید که روی زمین افتاده و افراد سازمان به شدت دارن میزننش...
به طرف احسان دویید که چند نفری نرسیده به احسان گرفتنش التماس میکرد که ولش کنن ولی اونا دست بردار نبودن...
با برخورد شکر به کمرش بی جون روی زمین افتاد...
ولی بازم التماس مکرد تا مرد زندگیش رو نزنن..
با صدای سوتی که اومد افراد متوقف شدن و دست از زدن کشیدن مردی از در داخل اومد که هر دو خوب میشناختنش...
ادوارد: وای ببیین زوج عاشقمون رو...
خوب هستین ایشالا ...ببخشید سر زده اومدیم ..والا ما خواستیم خبر بدیم که هر دفعه شما فرار کردید ماهم مجبور شدیم این جوری مزاحم بشیم...
تو تعجبم شما که بهترین های سازمان بودین و رتبه بالا چرا این کارو کردین مگه نمیدوستین که پیداتون میکنیم...
نمیدونستین عاشقی ممنوعه تو سازمان ....ا اخ اخ اخ...
صدای هق هقی اومد که سر ادوارد به طرفش برگشت ..
ارات و ارام بودن که توی درگاه اتاقشون ایستاده بودن و نظاره گر ماجرا بودن..
ادوارد به افرادش دستور داد بچه ها رو بیارن..
ادوار: وای خدا ببینشون ...این بچه ها واقعا نازن یاس ...احسان ولی پسره به تو رفته ها...
احسان : ولشون کن اونارو کاری بهشون نداشته باش...
.....
۱۵.۶k
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.