پارت3
#پارت3
رمان تقدیر خاکستری.... #هورا...
با شوق پوشه رو توی دستام گرفتم و از پله ها بالا رفتم ...
چشمام از بی خوابی این یه هفتم به شدت میسوخت ..
ولی پولی که قرار بود بگیرم از یاسری باعث میشد تحمل کنم با این پول میتونستم کمی خرج اون خونه درب و داغون کنیم
شاید قابل زندگی شه ...
رسیدیم به طبقه چهارم ...
به نفس نفس افتاده بودم دیگه نفسم بالا نمیاومد ...
اخه هیچ فوبیا نداشته باشه اه فوبیای از جای بسته داشته باشی...
کمی ایستادم تا نفسم جا بیاد و بعد لباسم رو صاف کردم و رفتم داخل ...
به دختری که با قشنگ یه چند کیلویی ارایش پشت میز منشی نشسته بود رفتم..
منشی: سلام عسیسم بفرمایید شی کار داری...
ای خدا دلم زیر رو شد...
من: با اقای یاسری کار دارم ..
منشی: بصبر الان هماهنگ میکنم واست عشقولی...
با قیافه جمع شده نگاش کردم که زنگ زد و بعد از کسب اجازه وارد دفتر یاسری شدم..
یاسری: سلام خانم چه عجب چشمم ما شما رو دید...بیا گلم بشین...
من: ممنون اومد نت ها رو بدم برم ...پولتون که اماده هست..
یاسری: حالا چرا این همه عجله بیا ببینم اول..
پوشه رو دادم دستش و منتظر شدم ببینم چی میکنه...
یاسری: بد نیست خوب من واست میتونم سه ملیونی بدم...
من: چی میگی اقای یاسری سه تومن...واقعا که ...تا جایی که من میدونم قرار ما 5 تومن بود...
یاسری: اوه دختر خیلی تند میری ...والا من فک نمیکنم کسی پیدا شه بیشتر ازت بگیره...بیا همین سه تومن بگیر خدا رو شکر کن...
عصبی از دبه کردنش پوشه رو چنگ زدم و از اتاقش اومد بیرون...
در دفترو با حرص کوبیدم و از پله ها با دو پایین اومدم...
مردک نفهم فک کرده حالا کیه ...خوبه اون خواننده صدای درست حسابی نداره...
اگه اینجا ایران نبود حتما خودم میخوندم ...
به طرف موتورم رفتم و کلاه رو سرم کردم و روندم طرف خونه...
موتور رو به زور از در کوچیک خونه بردم تو و توی حیاط پارک کردم رفتم تو...
داخل خونه کسی نبود رفتم سمت یخچال که اب بخورم که یاداشتی رو دیدم..
"سلام هورا جونم منو بلوط امروز کلاس داشتیم رفتیم واسه ناهار خونه نمیایم تا عصر کلاس داریم قربونت بوس .....عسل"
یاداشت رو انداختم سطل زباله و از توی یخچال واسه خودم اب اوردم و بهد از این که خوردم رفتم اتاقم...
الان مخم اصلا کار نمیکرد و دلم فقط خواب میخواست خودم رو انداختم روی تشک و به سه نرسیده بیهوش شدم...
با صدای نکره بلوط از خواب بلند شدم...
من: اه بلوط ببند دهنتو چقدر وز وز میکنی..
بلوط: خیلی بی شعوری هورا پاشو دیگه اه ...به خرس گفتی برو مرخصی من هستم داداش جات...
من: اه بلوط خفه...
سرم رو کردم زیر بالشت ...
صدایی ازش نیومد خوشحال از این که ولم کرده دوباره چشمام گرم شد...
رمان تقدیر خاکستری.... #هورا...
با شوق پوشه رو توی دستام گرفتم و از پله ها بالا رفتم ...
چشمام از بی خوابی این یه هفتم به شدت میسوخت ..
ولی پولی که قرار بود بگیرم از یاسری باعث میشد تحمل کنم با این پول میتونستم کمی خرج اون خونه درب و داغون کنیم
شاید قابل زندگی شه ...
رسیدیم به طبقه چهارم ...
به نفس نفس افتاده بودم دیگه نفسم بالا نمیاومد ...
اخه هیچ فوبیا نداشته باشه اه فوبیای از جای بسته داشته باشی...
کمی ایستادم تا نفسم جا بیاد و بعد لباسم رو صاف کردم و رفتم داخل ...
به دختری که با قشنگ یه چند کیلویی ارایش پشت میز منشی نشسته بود رفتم..
منشی: سلام عسیسم بفرمایید شی کار داری...
ای خدا دلم زیر رو شد...
من: با اقای یاسری کار دارم ..
منشی: بصبر الان هماهنگ میکنم واست عشقولی...
با قیافه جمع شده نگاش کردم که زنگ زد و بعد از کسب اجازه وارد دفتر یاسری شدم..
یاسری: سلام خانم چه عجب چشمم ما شما رو دید...بیا گلم بشین...
من: ممنون اومد نت ها رو بدم برم ...پولتون که اماده هست..
یاسری: حالا چرا این همه عجله بیا ببینم اول..
پوشه رو دادم دستش و منتظر شدم ببینم چی میکنه...
یاسری: بد نیست خوب من واست میتونم سه ملیونی بدم...
من: چی میگی اقای یاسری سه تومن...واقعا که ...تا جایی که من میدونم قرار ما 5 تومن بود...
یاسری: اوه دختر خیلی تند میری ...والا من فک نمیکنم کسی پیدا شه بیشتر ازت بگیره...بیا همین سه تومن بگیر خدا رو شکر کن...
عصبی از دبه کردنش پوشه رو چنگ زدم و از اتاقش اومد بیرون...
در دفترو با حرص کوبیدم و از پله ها با دو پایین اومدم...
مردک نفهم فک کرده حالا کیه ...خوبه اون خواننده صدای درست حسابی نداره...
اگه اینجا ایران نبود حتما خودم میخوندم ...
به طرف موتورم رفتم و کلاه رو سرم کردم و روندم طرف خونه...
موتور رو به زور از در کوچیک خونه بردم تو و توی حیاط پارک کردم رفتم تو...
داخل خونه کسی نبود رفتم سمت یخچال که اب بخورم که یاداشتی رو دیدم..
"سلام هورا جونم منو بلوط امروز کلاس داشتیم رفتیم واسه ناهار خونه نمیایم تا عصر کلاس داریم قربونت بوس .....عسل"
یاداشت رو انداختم سطل زباله و از توی یخچال واسه خودم اب اوردم و بهد از این که خوردم رفتم اتاقم...
الان مخم اصلا کار نمیکرد و دلم فقط خواب میخواست خودم رو انداختم روی تشک و به سه نرسیده بیهوش شدم...
با صدای نکره بلوط از خواب بلند شدم...
من: اه بلوط ببند دهنتو چقدر وز وز میکنی..
بلوط: خیلی بی شعوری هورا پاشو دیگه اه ...به خرس گفتی برو مرخصی من هستم داداش جات...
من: اه بلوط خفه...
سرم رو کردم زیر بالشت ...
صدایی ازش نیومد خوشحال از این که ولم کرده دوباره چشمام گرم شد...
۱۵.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.