بدون هیچ تفکری آخرین زنگ بود زدم از مدرسه بیرون داشتم راه
بدون هیچ تفکری آخرین زنگ بود زدم از مدرسه بیرون داشتم راه میرفتم ک لیا یهو مث یه چی جلوم ظاهر شد به چشام زل زده بود سرشو کج کرد و گفت:
-لیا: هی...اسمت چیه_؟!
-من: عام...من؟اسمم؟عا اره اسمم یو این سو هست ک همه بم این سو میگن
سرشو درست کرد گفت پس اون تویی یه لبخندی خییلی ملیحی زد و موهای تنم سیخ شده بود یکم ترسیده بودم ولی اهمیتی ندادم و از کنارش رد شدم خواهرم و پیدا کردم و باهاش راهی خونه شدیم...
مامانم درو باز کرد سلام دادم و رفتم بالا سرم داشت میترکید انگار سر و صداهایی ک از طبقه بالای مدرسه میومد تو مغزم اِکو میشد ...
خواستم بخوابم مامانم در و باز کرد
-مامان: هی پاشو و اون وسایل هاتو جمع کن وسط هال انداختی
-من: چیزی وسط هال ننداختم همشون اینجاست
تو دست مامانم یه تخته بود همونی ک صب دیده بودم گفتم اون مال من نیست ولی مامانم گذاشت رو میزم و رفت رفتم سمت میزم تخترو برداشتم و نگاهی بش انداختم صب روش چیزای عجیبی بود ولی این بار روش کره ای نوشته بود ک
"میخوای پیدام کنی؟"
گذاشتمش رو میز برگشتن رو تختم دراز کشیدم وقتی بیدار شدم شب بود هیچ جارو نمیدیدم فقط جز یه سایه که تو تاریکی دیده میشد...
ترسیدم و داشتم میلرزیدم به صدای لرزان گفتم: ت...تو...ک..کی..هس..هستی؟
ولی همچنان با چشایه نور سفیدش بهم زل زده بود خیلی دراز بود سوالام و زیاد کرده بودم ولی همچنان داشت نگام میکرد منی ک از ترس عرق کرده بودم پتورو کشیدم رو سرم و سعی گردم بخوابم یهو پتو از روم برداشته شد اون سایه دیگه جاش نبود....
ترس وجودمو برداشته بود نگاهی که به اطراف کردم چیزی نبود خواستم پتورو بردارم یه دست از زیر تخت دستم و گرفت داد زدم...
-لیا: هی...اسمت چیه_؟!
-من: عام...من؟اسمم؟عا اره اسمم یو این سو هست ک همه بم این سو میگن
سرشو درست کرد گفت پس اون تویی یه لبخندی خییلی ملیحی زد و موهای تنم سیخ شده بود یکم ترسیده بودم ولی اهمیتی ندادم و از کنارش رد شدم خواهرم و پیدا کردم و باهاش راهی خونه شدیم...
مامانم درو باز کرد سلام دادم و رفتم بالا سرم داشت میترکید انگار سر و صداهایی ک از طبقه بالای مدرسه میومد تو مغزم اِکو میشد ...
خواستم بخوابم مامانم در و باز کرد
-مامان: هی پاشو و اون وسایل هاتو جمع کن وسط هال انداختی
-من: چیزی وسط هال ننداختم همشون اینجاست
تو دست مامانم یه تخته بود همونی ک صب دیده بودم گفتم اون مال من نیست ولی مامانم گذاشت رو میزم و رفت رفتم سمت میزم تخترو برداشتم و نگاهی بش انداختم صب روش چیزای عجیبی بود ولی این بار روش کره ای نوشته بود ک
"میخوای پیدام کنی؟"
گذاشتمش رو میز برگشتن رو تختم دراز کشیدم وقتی بیدار شدم شب بود هیچ جارو نمیدیدم فقط جز یه سایه که تو تاریکی دیده میشد...
ترسیدم و داشتم میلرزیدم به صدای لرزان گفتم: ت...تو...ک..کی..هس..هستی؟
ولی همچنان با چشایه نور سفیدش بهم زل زده بود خیلی دراز بود سوالام و زیاد کرده بودم ولی همچنان داشت نگام میکرد منی ک از ترس عرق کرده بودم پتورو کشیدم رو سرم و سعی گردم بخوابم یهو پتو از روم برداشته شد اون سایه دیگه جاش نبود....
ترس وجودمو برداشته بود نگاهی که به اطراف کردم چیزی نبود خواستم پتورو بردارم یه دست از زیر تخت دستم و گرفت داد زدم...
۳.۸k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.