از خواب بیدار شده بودم...
از خواب بیدار شده بودم...
حتی حوصله راه رفتنم نداشتم صدای مامانم و شنیدم که داره صدام میزنه...
با عجله لباسام و پوشیدم و رفتم پایین
+مامان: چرا همش دیر میکنی...چرا هیچ وقت سر وقت پا نمیشی...
بله شروع شد غرغرای مامانم کله صبحی، بدون جواب یه چی خوردم و خواستم بلندشم و برم کفشام و بپوشم
خواهرم یدونه پس گردنی زد و زود دوید به در خروجی داشتم دنبالش میرفتم ک پام خورد به یه تخته که وسط خونه پرت شده بود روش چیزای عجیبی بود ولی اهمیتی ندادم و برداشتم گذاشتم رو میز و رفتم دنبال یجی...
رابطم با خواهرم خیلی خوب بود همچن دغ دغه ای نداشتیم....
هردومونم پیاده راه افتادیم.که یجی راهش و کج کرد و رفت پیش دوستاش منم طبق معمول تنها از پله ها رفتم بالا یه دختر بهم برخورد:
-من: خییلی معذرت میخوام (ادای احترام)
-لیا: نه ببخشید من برخوردن "خجالت"
-من: (لبخند)راستی انگار تو مدرسه تازه ای چون ندیدمت تا حالا
-لیا: بل امسال برای کسی اومدم
-من: میگم...کی؟؟
بدون توجه به حرفام از کنارم با سرعت رد شد نفهمیدم چی به چیه ولی دختر خوبی بنظر میرسید...
کاملا بدون حوصله رفتم نشستم تو کلاس و جای صندلیم و تایید کردم..
از کلاس بالایی صدا های زیادی می اومد رفتم بالا که دیدم کسی تو کلاس بالایی هنو نیست فک کردم شاید کلاس بغلی اونه اونجا هم رفتم کاملا کلاسای بالای مدرسه خالی بود ولی همچنان صدا ها ادامه داشت
بی توجه به این که صدا میاد اومدم پایین که خواهرم و دیدم با ....اومده بالا هنو اسمش و نمیدونستم یجی و کشیدم کنار و اسم...پرسیدم:
-من: هی اون کیه؟اسمش چیه؟
-یجی: نکنه عاشق شدی(با خنده)
دوستمه لیا تازه باش آشنا شدم میگه امسال و بخاطر یکی اومده فک کنم پسره...
خندید و از کنارم رد شد رفتیم سر کلاس معلم تازه اومده بود در حین وارد شدنش به کلاس سلامی داد و محکم خورد به زمین انگار یچی واقا افتاد سرش...
بردنش بیمارستان نگران شدم که اول صداهای نا معلوم ک نمیدونم از کجا میاد معلممون ...اولین روز مدرسه چه اتفاقی افتاده اینجا...
حتی حوصله راه رفتنم نداشتم صدای مامانم و شنیدم که داره صدام میزنه...
با عجله لباسام و پوشیدم و رفتم پایین
+مامان: چرا همش دیر میکنی...چرا هیچ وقت سر وقت پا نمیشی...
بله شروع شد غرغرای مامانم کله صبحی، بدون جواب یه چی خوردم و خواستم بلندشم و برم کفشام و بپوشم
خواهرم یدونه پس گردنی زد و زود دوید به در خروجی داشتم دنبالش میرفتم ک پام خورد به یه تخته که وسط خونه پرت شده بود روش چیزای عجیبی بود ولی اهمیتی ندادم و برداشتم گذاشتم رو میز و رفتم دنبال یجی...
رابطم با خواهرم خیلی خوب بود همچن دغ دغه ای نداشتیم....
هردومونم پیاده راه افتادیم.که یجی راهش و کج کرد و رفت پیش دوستاش منم طبق معمول تنها از پله ها رفتم بالا یه دختر بهم برخورد:
-من: خییلی معذرت میخوام (ادای احترام)
-لیا: نه ببخشید من برخوردن "خجالت"
-من: (لبخند)راستی انگار تو مدرسه تازه ای چون ندیدمت تا حالا
-لیا: بل امسال برای کسی اومدم
-من: میگم...کی؟؟
بدون توجه به حرفام از کنارم با سرعت رد شد نفهمیدم چی به چیه ولی دختر خوبی بنظر میرسید...
کاملا بدون حوصله رفتم نشستم تو کلاس و جای صندلیم و تایید کردم..
از کلاس بالایی صدا های زیادی می اومد رفتم بالا که دیدم کسی تو کلاس بالایی هنو نیست فک کردم شاید کلاس بغلی اونه اونجا هم رفتم کاملا کلاسای بالای مدرسه خالی بود ولی همچنان صدا ها ادامه داشت
بی توجه به این که صدا میاد اومدم پایین که خواهرم و دیدم با ....اومده بالا هنو اسمش و نمیدونستم یجی و کشیدم کنار و اسم...پرسیدم:
-من: هی اون کیه؟اسمش چیه؟
-یجی: نکنه عاشق شدی(با خنده)
دوستمه لیا تازه باش آشنا شدم میگه امسال و بخاطر یکی اومده فک کنم پسره...
خندید و از کنارم رد شد رفتیم سر کلاس معلم تازه اومده بود در حین وارد شدنش به کلاس سلامی داد و محکم خورد به زمین انگار یچی واقا افتاد سرش...
بردنش بیمارستان نگران شدم که اول صداهای نا معلوم ک نمیدونم از کجا میاد معلممون ...اولین روز مدرسه چه اتفاقی افتاده اینجا...
۳.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.