مامانم اینا صدامو شنیده بودن با صدای پاها دست یهو غیب شد
مامانم اینا صدامو شنیده بودن با صدای پاها دست یهو غیب شد نمیدونستم باید چیکار کنم مامانم اومد تو چراغ و روشن کرد دیدن دارن فرق میریزم گفت:
-مامان: چرا داد. میزنی چیزی شده...اتفاقی افتاده...
و منی ک میدونستم چیزی بگم باورم نمیکنن و به مسخره میگیرن پس:
-من: نه نه.. نگران نباشین حالم خوبه ببخشید بیدارتون کردم فقط یه کابوس بود دیدم
-مامان: مطمئن باشم_؟!
-من: اوم..بله نگران نباشید
مامانم در و بست و رفت پایین منم ک هنو تو شُک بودم خواستم زود تر بخوابم تا یادم بره همه چی پتو رو کشیدم سرم ولی یهو یه صدای بمی به گوشم رسید ک میگفت:
[سعی کن پیدام کنی]
فک کردم دارم توهم میزنم ولی این جمله ۳بار تکرار شد دیگه واقا کم مونده بود سکته کنم ولی...
شبم روز شد بالاخره...تونستم بیدار بشم و حاضر شدم برم مدرسه که دیدم شماره ناشناس داره زنگ میزنه برداشتم لیا بود وقتی پرسیدم شمارمو کی داده گفت خواهرت ...
گفتم ک چرا زنگ زدی گفت میخواد باهام حرف بزنه
حاضر شدم رفتم مدرسه با یجی رفتیم طبقه بالا لیا تو یکی از کلاسا نشسته بود وقتی مت رسیدیم پاشد سلام داد و گفت:
-لیا: کارم خیلی واجبه باهاتون این سو در خطره
-من: چی من؟:/
-لیا: نگو که دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد
یکم هول شدم چیزی نگفتم ولی
-یجی: هی دیشب چ اتفاقی افتاده زود باش بگو
هر اتفاقی ک افتاده بود و مو به مو براشون تعریف کردم ورسیدم ک لیا تو از کجا میدونی که من در خطرم و دیشب یه اتفاقی افتاده؟ از کجا فهمیدی
لیا بدون هیچ واکنشی جواب داد:
-لیا: چون من یه دورگم حتی توهم یه دورگه هستی که میتونن بکشنت
-مامان: چرا داد. میزنی چیزی شده...اتفاقی افتاده...
و منی ک میدونستم چیزی بگم باورم نمیکنن و به مسخره میگیرن پس:
-من: نه نه.. نگران نباشین حالم خوبه ببخشید بیدارتون کردم فقط یه کابوس بود دیدم
-مامان: مطمئن باشم_؟!
-من: اوم..بله نگران نباشید
مامانم در و بست و رفت پایین منم ک هنو تو شُک بودم خواستم زود تر بخوابم تا یادم بره همه چی پتو رو کشیدم سرم ولی یهو یه صدای بمی به گوشم رسید ک میگفت:
[سعی کن پیدام کنی]
فک کردم دارم توهم میزنم ولی این جمله ۳بار تکرار شد دیگه واقا کم مونده بود سکته کنم ولی...
شبم روز شد بالاخره...تونستم بیدار بشم و حاضر شدم برم مدرسه که دیدم شماره ناشناس داره زنگ میزنه برداشتم لیا بود وقتی پرسیدم شمارمو کی داده گفت خواهرت ...
گفتم ک چرا زنگ زدی گفت میخواد باهام حرف بزنه
حاضر شدم رفتم مدرسه با یجی رفتیم طبقه بالا لیا تو یکی از کلاسا نشسته بود وقتی مت رسیدیم پاشد سلام داد و گفت:
-لیا: کارم خیلی واجبه باهاتون این سو در خطره
-من: چی من؟:/
-لیا: نگو که دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد
یکم هول شدم چیزی نگفتم ولی
-یجی: هی دیشب چ اتفاقی افتاده زود باش بگو
هر اتفاقی ک افتاده بود و مو به مو براشون تعریف کردم ورسیدم ک لیا تو از کجا میدونی که من در خطرم و دیشب یه اتفاقی افتاده؟ از کجا فهمیدی
لیا بدون هیچ واکنشی جواب داد:
-لیا: چون من یه دورگم حتی توهم یه دورگه هستی که میتونن بکشنت
۳.۲k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.