Pt21
Pt21
پرش به فردا صبح
کوک رفته بود به انبار اصلحه و کوکائین و سوفیاخونه تنها بودم که صدا داد یه زن اومد در عمارت رو با لگد باز کرد سوفیا:هویی مگه اینجا گاو داریته درو اینجوری باز میکنی دختره:تویه هرزه پاتو تو زندگی دوست پسرم گذاشتی سوفیا:اووو منظورت کوکی منه یون بیول:نمیزارم بخاطر خدمتکار دون پایه ای مثل تو جونگ کوک ازم گرفته بشه سوفیا:میخوای چیکار کنی او فکر کنم اون روز که دعوا کردید موضوع سر من بود یون بیول:سر تو نبود اون عکس یه دختر و تو بغلش داشت منم اونو برداشتم اونم عصبی شد دخترک خنده ای کرد سوفیا:اون دختر بچه خودمم یون بیول:چی چرت و پرت نگو بابا سوفیا:چرت و پرت نیست میخوای از خودش بپرس الانم از این عمارت برو بیرو... همون موقع صدا کوک اومد کوک:تو که باز اینجایی یون بیول:ددی داشت میرفت سمتش منم رفتم جلو کوک سوفیا:کجا یون بیول:گمشو اونور دختره سوفیا:جدی الان میرم اونور همون موقع سوفیا به طرف یون بیول حمله کرد موهاش رو گرفت با مشت میزد تو سر و صورتش سوفیا دختره رو خوابوند رو زمین هی بهش سیلی میزد سوفیا:چی پیشه خودت فکر کردی زنیکه عوضی فکر کردی به همین راحتیاس کوک:سوفیا ولش کن حالت بد میشه کوک سوفیا رو از رو یون بیول بلند کرد سوفیا بغض کرد سوفیا:وجود این تقصیر توعه کوکی بعدم رفت سمت اتاق و رو تخت نشست و پاهاش رو تو دلش جمع کرد از اونور پسرک خودش اون دختر از خونه بیرون کوک:دفع بعدی پاتو تو این خونه بزاری با همین دستام خونت رو میریزم فهمیدی؟و دوباره برگشت رفت سمت اتاق اول سرش رو وارد اتاق کرد بعد عروسک خرگوشی سفید و یه شاخه گل رز دخترک نگاه کرد ولی نگاهش رو گرفت کوک وارد اتاق شد در و بست کتش رو در آورد اون عروسک و گل رو رو میز گذاشت دخترک نگاهی بهش پسرک لباس رو عوض کرد که چشمش به بدن عضله ای کوک افتاد تو ذهنش:وقتی که رفت همچین هیکل و تتویی نداشت سیکس پک نیست ایت بکه لعنتی
دخترک چشمش به عروسک افتاد و یواشکی بلند شد که دستش کشیده شد و کوبیده شد به در کمد کوک:قهر میکنی بعدشم یواشکی منو دید میزنی
پرش به فردا صبح
کوک رفته بود به انبار اصلحه و کوکائین و سوفیاخونه تنها بودم که صدا داد یه زن اومد در عمارت رو با لگد باز کرد سوفیا:هویی مگه اینجا گاو داریته درو اینجوری باز میکنی دختره:تویه هرزه پاتو تو زندگی دوست پسرم گذاشتی سوفیا:اووو منظورت کوکی منه یون بیول:نمیزارم بخاطر خدمتکار دون پایه ای مثل تو جونگ کوک ازم گرفته بشه سوفیا:میخوای چیکار کنی او فکر کنم اون روز که دعوا کردید موضوع سر من بود یون بیول:سر تو نبود اون عکس یه دختر و تو بغلش داشت منم اونو برداشتم اونم عصبی شد دخترک خنده ای کرد سوفیا:اون دختر بچه خودمم یون بیول:چی چرت و پرت نگو بابا سوفیا:چرت و پرت نیست میخوای از خودش بپرس الانم از این عمارت برو بیرو... همون موقع صدا کوک اومد کوک:تو که باز اینجایی یون بیول:ددی داشت میرفت سمتش منم رفتم جلو کوک سوفیا:کجا یون بیول:گمشو اونور دختره سوفیا:جدی الان میرم اونور همون موقع سوفیا به طرف یون بیول حمله کرد موهاش رو گرفت با مشت میزد تو سر و صورتش سوفیا دختره رو خوابوند رو زمین هی بهش سیلی میزد سوفیا:چی پیشه خودت فکر کردی زنیکه عوضی فکر کردی به همین راحتیاس کوک:سوفیا ولش کن حالت بد میشه کوک سوفیا رو از رو یون بیول بلند کرد سوفیا بغض کرد سوفیا:وجود این تقصیر توعه کوکی بعدم رفت سمت اتاق و رو تخت نشست و پاهاش رو تو دلش جمع کرد از اونور پسرک خودش اون دختر از خونه بیرون کوک:دفع بعدی پاتو تو این خونه بزاری با همین دستام خونت رو میریزم فهمیدی؟و دوباره برگشت رفت سمت اتاق اول سرش رو وارد اتاق کرد بعد عروسک خرگوشی سفید و یه شاخه گل رز دخترک نگاه کرد ولی نگاهش رو گرفت کوک وارد اتاق شد در و بست کتش رو در آورد اون عروسک و گل رو رو میز گذاشت دخترک نگاهی بهش پسرک لباس رو عوض کرد که چشمش به بدن عضله ای کوک افتاد تو ذهنش:وقتی که رفت همچین هیکل و تتویی نداشت سیکس پک نیست ایت بکه لعنتی
دخترک چشمش به عروسک افتاد و یواشکی بلند شد که دستش کشیده شد و کوبیده شد به در کمد کوک:قهر میکنی بعدشم یواشکی منو دید میزنی
۱۰.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.