زوزه ی گرگ"3
زوزه ی گرگ"3
گرگینه های قبیله 1 رو هم جشن دعوت می کنن و با قبیله 1 صلح می کنن
دیگه خبری از جنگ بین گرگینه ها نبود... ولی خونآشام ها دست بردار نبودن
.
در سرزمین خون آشام ها¡¿
(پادشاه سرزمین خون آشام ها=پ خ/جاسوس سرزمین خونآشامها=ج خ/وزیر اعظم خون آشام ها=و خ)
خدمتکار:پادشاه،وزیر چوی و جاسوس کیم اجازه ی ورود می خواهند
پ خ.بگو بیان تو
وزیر چوی و جاسوس کیم وارد اقامتگاه پادشاه میشوند و تعظیم می کنند
ج خ. پادشاه. گرگینه ها باهم صلح کردن و متحد شدن
و خ. باید نقشه ای جدید بکشیم
پ خ.............
.
1سال بعد
شاهزاده ایم تازه راه رفتن یاد گرفته بود..توی این یکسال خونآشام ها چندین بار ب گرگینه ها حمله کرده بودن....و اینطور که معلومه در یکی از این جنگ ها بانو کیم و وزیر جونگ کشته شدن
6 دسامبر
جشن 1 سالگی شاهزاده ایم خون آشام ها حمله می کنن همه چیز بهم می خوره شاهزاده مین متوجه میشه ک خون آشام ها می خوان شاهزاده ایم رو با خودشون ببرن ات ترسیده بود و گریه می کرد و جیغ می کشید شاهزاده مین خودش رو به ات رسوند و اونرو بغل کرد و به جهت نا معلومی دوید تا خون آشام ها اون رو گم کنن ات هنوز گریه می کرد دیگه به جنگل رسیده بودن یونگی نفس نفس میزد اون جا هم جاشون امن نبود مخصوصا الان ک هیچکدوم قدرتی نداشتن ولی فعلا باید اونجا میموندن یونگی روی زمین نشست و ات رو روی پاش نشوند به چشما ی بارونی ات نگاهی انداخت
اشک های ات رو با انگشتش پاک کرد
_گریه نکن خب؟ الان میریم پیش مامانت باشه.؟
ادامه دارد...
گرگینه های قبیله 1 رو هم جشن دعوت می کنن و با قبیله 1 صلح می کنن
دیگه خبری از جنگ بین گرگینه ها نبود... ولی خونآشام ها دست بردار نبودن
.
در سرزمین خون آشام ها¡¿
(پادشاه سرزمین خون آشام ها=پ خ/جاسوس سرزمین خونآشامها=ج خ/وزیر اعظم خون آشام ها=و خ)
خدمتکار:پادشاه،وزیر چوی و جاسوس کیم اجازه ی ورود می خواهند
پ خ.بگو بیان تو
وزیر چوی و جاسوس کیم وارد اقامتگاه پادشاه میشوند و تعظیم می کنند
ج خ. پادشاه. گرگینه ها باهم صلح کردن و متحد شدن
و خ. باید نقشه ای جدید بکشیم
پ خ.............
.
1سال بعد
شاهزاده ایم تازه راه رفتن یاد گرفته بود..توی این یکسال خونآشام ها چندین بار ب گرگینه ها حمله کرده بودن....و اینطور که معلومه در یکی از این جنگ ها بانو کیم و وزیر جونگ کشته شدن
6 دسامبر
جشن 1 سالگی شاهزاده ایم خون آشام ها حمله می کنن همه چیز بهم می خوره شاهزاده مین متوجه میشه ک خون آشام ها می خوان شاهزاده ایم رو با خودشون ببرن ات ترسیده بود و گریه می کرد و جیغ می کشید شاهزاده مین خودش رو به ات رسوند و اونرو بغل کرد و به جهت نا معلومی دوید تا خون آشام ها اون رو گم کنن ات هنوز گریه می کرد دیگه به جنگل رسیده بودن یونگی نفس نفس میزد اون جا هم جاشون امن نبود مخصوصا الان ک هیچکدوم قدرتی نداشتن ولی فعلا باید اونجا میموندن یونگی روی زمین نشست و ات رو روی پاش نشوند به چشما ی بارونی ات نگاهی انداخت
اشک های ات رو با انگشتش پاک کرد
_گریه نکن خب؟ الان میریم پیش مامانت باشه.؟
ادامه دارد...
۴۲۰
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.