زوزه ی گرگ
زوزه ی گرگ"4
یونگی ات رو در بغلش فشرد...و سعی در آروم کردن ات داشت ولی ات آروم نمی گرفت و فقط گریه می کرد...چند مین گذشته بود...و ات خوابیده بود
.
پادشاه ها دستور دادن ک ملکه ها و..بقیه رو ب یک مکان امن ببرند.....ملکه مین و ملکه ایم متوجه ی نبودن بچه ها شده بودن و بی تابی می کردن....بیرون از اقامتگاهی ک در اون بانوان و بچه ها پناه گرفته بودن کسی متوجه ی نبودن شاهزاده ها نشده بودن.و همه درگیر جنگ بودن.
.
دیگه هوا داشت تاریک میشد و یونگی و ات در جنگل تنها بودن و نمیدونستن ک جنگ تموم شده یا ن
هوا روشن شده بود یونگی ات رو ک هنوز خواب بود برآید استایل بغل کرد و به سمت سرزمین گرگینه ها راه افتاد راه رو بلد بود..
.
دیگه هوا روشن شده بود.بلاخره جنگ با کشته شدن پادشاه خون آشام ها توسط دابریا(فرشته ی مرگ) ها متوقف شد نصف بیشتر خون آشام ها هم مرده بودن و عقب نشینی کردن....گویا چند روز قبل جنگ بزرگی بین خون آشام ها و دابریا ها بوده ک تا دیروز ادامه داشته و دابریا ها برای گرفتن انتقام از خون آشام ها پادشاه خون آشام ها رو کشتن..پادشاه ها هم از نبود شاهزاده ها با خبر شدن و چندین سرباز ب دنبال شاهزاده ها فرستادن....
.
ویو یونگی
ات بیدار شد و وایساد گریه کردن فک کنم گشنه اس
به ورودی سرزمین رسیده بودیم به سمت قصر دویدم و وارد قصر شدم
_هی ات گریه نکن رسیدیم
ات رو رو زمین میزاره و دستشو میگیره وارد اقامتگاه پدرش میشه
_پدر؟ پدر
/یونگی(متعجب به طرفش میاد) کجا بودید شما؟میدونی مادرت چقد نگران بود
_ببخشید پدر ک نگرانتون کردم
/برو پیش مادرت
_چشم
ادامه دارد...
یونگی ات رو در بغلش فشرد...و سعی در آروم کردن ات داشت ولی ات آروم نمی گرفت و فقط گریه می کرد...چند مین گذشته بود...و ات خوابیده بود
.
پادشاه ها دستور دادن ک ملکه ها و..بقیه رو ب یک مکان امن ببرند.....ملکه مین و ملکه ایم متوجه ی نبودن بچه ها شده بودن و بی تابی می کردن....بیرون از اقامتگاهی ک در اون بانوان و بچه ها پناه گرفته بودن کسی متوجه ی نبودن شاهزاده ها نشده بودن.و همه درگیر جنگ بودن.
.
دیگه هوا داشت تاریک میشد و یونگی و ات در جنگل تنها بودن و نمیدونستن ک جنگ تموم شده یا ن
هوا روشن شده بود یونگی ات رو ک هنوز خواب بود برآید استایل بغل کرد و به سمت سرزمین گرگینه ها راه افتاد راه رو بلد بود..
.
دیگه هوا روشن شده بود.بلاخره جنگ با کشته شدن پادشاه خون آشام ها توسط دابریا(فرشته ی مرگ) ها متوقف شد نصف بیشتر خون آشام ها هم مرده بودن و عقب نشینی کردن....گویا چند روز قبل جنگ بزرگی بین خون آشام ها و دابریا ها بوده ک تا دیروز ادامه داشته و دابریا ها برای گرفتن انتقام از خون آشام ها پادشاه خون آشام ها رو کشتن..پادشاه ها هم از نبود شاهزاده ها با خبر شدن و چندین سرباز ب دنبال شاهزاده ها فرستادن....
.
ویو یونگی
ات بیدار شد و وایساد گریه کردن فک کنم گشنه اس
به ورودی سرزمین رسیده بودیم به سمت قصر دویدم و وارد قصر شدم
_هی ات گریه نکن رسیدیم
ات رو رو زمین میزاره و دستشو میگیره وارد اقامتگاه پدرش میشه
_پدر؟ پدر
/یونگی(متعجب به طرفش میاد) کجا بودید شما؟میدونی مادرت چقد نگران بود
_ببخشید پدر ک نگرانتون کردم
/برو پیش مادرت
_چشم
ادامه دارد...
- ۳.۲k
- ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط