زوزه ی گرگ
زوزه ی گرگ"5
یونگی به اقامتگاه مادرش رفت وقتی رفت اونجا دید ک مادرش و مادر ات پیش همن و دارن گریه می کنن چون فک کرده بودن ک بچه ها رو خونآشام ها بردن
ات وقتی مادرش رو دید دستش رو از توی دست یونگی بیرون آورد و به سمت مادرش رفت و خودش رو در بغل مادرش انداخت...و مادرش رو صدا کرد
+ماما..مامان
ملکه ها ک تا اون موقع متوجه ی بچه نشده بودن با تعجب ب بچه ها نگاه می کردن ملکه ایم دخترش رو محکم بغل کرد...ملکه مین ب سمت یونگی رفت و اون رو در آغوش کشید هر جفت از خوشحالی گریه می کردن
.
*11سال بعد*
.
9مارس
تولد 18 سالگی شاهزاده یونگی
علاقه ی یونگی نسبت به ات هر روز بیشتر و بیشتر میشد و کسی از علاقه اش به ات خبر نداشت یونگی اونشب کامل شد و در اولین ماه قرمز به گرگ تبدیل میشد و قرار شد 19 سالگی با سانی یعنی دختر عموش ک 3 سال از ات بزرگتر بود ازدواج کنه ولی یونگی ات رو دوس داشت اونشب یونگی تصميمش رو گرفت ساعت 2 ک جشن تموم شد. ب سمت اقامتگاه ات رفت جوری ک حتی خدمتکار ها و نگهبان ها ندیدنش وارد اقامتگاه شد ات در حال کتابخواندن بود
در زد و وارد اتاق شد ات ک انتظار نداشت یونگی باشه سرش رو بلند کرد و ب یونگی نگاه کرد سریع بلند شد و تعظیم کرد و جای خودش رو ب یونگی داد یونگی و ات هرجفت نشستن
+چیزی باعث شده ک شما تا اینجا بیایت؟
_خب راستش ات من 19 سالگی قراره با دختر عموم ازدواج کنم..
+(سوالی ب یونگی نگاه میکنه)
_امم خب راستش نمیدونم چطوری بگم
ویو یونگی
یه لحظه از اعتراف کردن منصرف شدم اگه منو دوس نداشته باشه چی؟ نگاهمو ب چشمای ات دادم ک متعجب داشت نگام میکرد
ادامه دارد...
یونگی به اقامتگاه مادرش رفت وقتی رفت اونجا دید ک مادرش و مادر ات پیش همن و دارن گریه می کنن چون فک کرده بودن ک بچه ها رو خونآشام ها بردن
ات وقتی مادرش رو دید دستش رو از توی دست یونگی بیرون آورد و به سمت مادرش رفت و خودش رو در بغل مادرش انداخت...و مادرش رو صدا کرد
+ماما..مامان
ملکه ها ک تا اون موقع متوجه ی بچه نشده بودن با تعجب ب بچه ها نگاه می کردن ملکه ایم دخترش رو محکم بغل کرد...ملکه مین ب سمت یونگی رفت و اون رو در آغوش کشید هر جفت از خوشحالی گریه می کردن
.
*11سال بعد*
.
9مارس
تولد 18 سالگی شاهزاده یونگی
علاقه ی یونگی نسبت به ات هر روز بیشتر و بیشتر میشد و کسی از علاقه اش به ات خبر نداشت یونگی اونشب کامل شد و در اولین ماه قرمز به گرگ تبدیل میشد و قرار شد 19 سالگی با سانی یعنی دختر عموش ک 3 سال از ات بزرگتر بود ازدواج کنه ولی یونگی ات رو دوس داشت اونشب یونگی تصميمش رو گرفت ساعت 2 ک جشن تموم شد. ب سمت اقامتگاه ات رفت جوری ک حتی خدمتکار ها و نگهبان ها ندیدنش وارد اقامتگاه شد ات در حال کتابخواندن بود
در زد و وارد اتاق شد ات ک انتظار نداشت یونگی باشه سرش رو بلند کرد و ب یونگی نگاه کرد سریع بلند شد و تعظیم کرد و جای خودش رو ب یونگی داد یونگی و ات هرجفت نشستن
+چیزی باعث شده ک شما تا اینجا بیایت؟
_خب راستش ات من 19 سالگی قراره با دختر عموم ازدواج کنم..
+(سوالی ب یونگی نگاه میکنه)
_امم خب راستش نمیدونم چطوری بگم
ویو یونگی
یه لحظه از اعتراف کردن منصرف شدم اگه منو دوس نداشته باشه چی؟ نگاهمو ب چشمای ات دادم ک متعجب داشت نگام میکرد
ادامه دارد...
- ۱۲.۲k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط