فصل۲ پارت ۱۴
"کوک"
کوک : هق..هق..ات...نمیر...ما هنوز باهم خوش نگذرونیم...ب..بیمارستان..میبرمت بیمارستان..خوب میشی
کلاه هودیمو رو سرم گزاشتم و ماسک پوشیدم
بلندش کردم و شروع کردم دوییدن
*بیمارستان*
کوک : حالش چطور شده؟
دکتر : فعلا باید بستری بمونه...یادمه این دختر قبلا بیمار من بود
کوک : مگه دگو نبودین؟
دکتر : یه سری مشکلات پیش اومد...میشناسینش؟یادم نمیاد شمارو دیده باشم
کوک : ه...همسرمه(جون)
دکتر : ااا مبارکتون باشه
کوک : مهم نیست...الان حالش خوبه؟
دکتر : خب...الان نمیتونم بهت بگم حالش خوب میشه یا نه..چون اسیب جدی خورده و ضربان قلبش منظم نیس و اگه وضعیتش اینطوری امتداد پیدا کنه وارد کما میشه
کوک : میخوام ببینمش
دکتر : فعلا اجازشو نداری..تقریبا یه هفته باید بستری بمونه
کوک : هوف...ممنون
رفتم بیرون بیمارستان نشستم
قلبم داره تیر میکشه..بدنم حسابی درد میکنه
*بعد ۴ روز*
کوک :*خمیازه*اینقد زود صبح میشه...انگار که دو دقیقه نمیشه خوابیدم
دکتر : پسر...خوابیدن تو خیابون خطرناکه...
کوک : مثلا دزد میخواد منو بدزده؟تلفن ندارم..پولام تو خونن..بهش میگم پوست موز میخوای ببرش نوش کونت
دکتر :*خنده*انگار رو اعصابت مسلط نیستی
کوک : ات حالش خوب نشد؟
دکتر : هنوز بیهوشه..اتفاقا میخواستم بت بگم ببینیش
کوک :م..میتونم واقعا!
دکتر : اوهوم...فک کنم صداتو بتونه بشنوه...واسم عجیبه..چون وقتی پرستارا پیشش بودن گریه کرد...ولی هر چقد صداش زدیم فهمیدیم هنوز بیهوشه
کوک : د..داشتن درمورد چی حرف میزدن
دکتر : سر جذاب بودنت
کوک تو ذهنش : وات د فاک :|
اها...حالا متوجه شدم که چهره انسانم برگشته
کوک : میخوام ببینمش
دکتر سری تکون داد و پشتش به داخل بیمارستان راه افتادم
دکتر اتاق ات رو نشونم داد
واردش شدم...با دیدن جسم بی جون ات اجازه دادم اشکام جاری شه
جفت تختش رو صندلی نشستم
دست کوچولو و سفیدشو گرفتم و بوسیدم
کوک : هق..هق..ات...نمیر...ما هنوز باهم خوش نگذرونیم...ب..بیمارستان..میبرمت بیمارستان..خوب میشی
کلاه هودیمو رو سرم گزاشتم و ماسک پوشیدم
بلندش کردم و شروع کردم دوییدن
*بیمارستان*
کوک : حالش چطور شده؟
دکتر : فعلا باید بستری بمونه...یادمه این دختر قبلا بیمار من بود
کوک : مگه دگو نبودین؟
دکتر : یه سری مشکلات پیش اومد...میشناسینش؟یادم نمیاد شمارو دیده باشم
کوک : ه...همسرمه(جون)
دکتر : ااا مبارکتون باشه
کوک : مهم نیست...الان حالش خوبه؟
دکتر : خب...الان نمیتونم بهت بگم حالش خوب میشه یا نه..چون اسیب جدی خورده و ضربان قلبش منظم نیس و اگه وضعیتش اینطوری امتداد پیدا کنه وارد کما میشه
کوک : میخوام ببینمش
دکتر : فعلا اجازشو نداری..تقریبا یه هفته باید بستری بمونه
کوک : هوف...ممنون
رفتم بیرون بیمارستان نشستم
قلبم داره تیر میکشه..بدنم حسابی درد میکنه
*بعد ۴ روز*
کوک :*خمیازه*اینقد زود صبح میشه...انگار که دو دقیقه نمیشه خوابیدم
دکتر : پسر...خوابیدن تو خیابون خطرناکه...
کوک : مثلا دزد میخواد منو بدزده؟تلفن ندارم..پولام تو خونن..بهش میگم پوست موز میخوای ببرش نوش کونت
دکتر :*خنده*انگار رو اعصابت مسلط نیستی
کوک : ات حالش خوب نشد؟
دکتر : هنوز بیهوشه..اتفاقا میخواستم بت بگم ببینیش
کوک :م..میتونم واقعا!
دکتر : اوهوم...فک کنم صداتو بتونه بشنوه...واسم عجیبه..چون وقتی پرستارا پیشش بودن گریه کرد...ولی هر چقد صداش زدیم فهمیدیم هنوز بیهوشه
کوک : د..داشتن درمورد چی حرف میزدن
دکتر : سر جذاب بودنت
کوک تو ذهنش : وات د فاک :|
اها...حالا متوجه شدم که چهره انسانم برگشته
کوک : میخوام ببینمش
دکتر سری تکون داد و پشتش به داخل بیمارستان راه افتادم
دکتر اتاق ات رو نشونم داد
واردش شدم...با دیدن جسم بی جون ات اجازه دادم اشکام جاری شه
جفت تختش رو صندلی نشستم
دست کوچولو و سفیدشو گرفتم و بوسیدم
۶۳.۲k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.