"ات"
"ات"
طولی نکشید که صدای برخورد چیز شدیدی از بیرون شنیده شد
ات : چه اتفاقی افتاد!؟
بلند شدم و سمت پله هایی که به بیرون میبرد رفتم
جیهوپ : ات صبر کن خطرناکه
بی توجه به حرفای جیهوپ به بیرون رفتم
ات :*شوکه*
در عرض چند دقیقه...این همه نابودی اتفاق افتاد..
همش سبب یه...گردباده
ات : فارمانده مین....پسرا!
چند نفر اسبارو نگه داشته بودن..بعضیا قصر...ولی فرمانده و پسرارو نمیبینم...بزور خودمو نگه داشته بودم...
ات : هوسوک!*داد*
چطور میخواد صدامو بشنوه...وقتی خودم بزور صدای خودمو میشنوم
احساس کردم که کسی شنلمو گرفته
ات : ت..تاتال...اومدی سراغم
محکم بهش گرفتم
ات : الحق که اسب خودمی...
هیوک : ات شییییی کمکت کنممممم
ات : حرومزاده! کمکتو نمیخوام
خواست دستشو پشت کمرم بزاره....خواستم ازش فاصله بگیرم که پام به چیزی گیر کرد...و به باد اجازه داد تا منو همراه خودش ببره...هر چه جیغ زدم کسی توجه نمیکردم...نه..همه ترسیده بودن..و فقد به فکر نجات خودشون بودن
جنی : اتتتتتت...
صدای جنیه....سرم داره گیج میره...چشمام سیاهی میرن..
*********
*فردا صبح*
*یونگی*
تهیونگ : اخیش..بالاخره اون گردباد تموم شد
کوک : خوابم میادددد...
یونگی : امیدوارم همه تو پناهگاه سالم باشن
جین : امیدواریم
جیمین : حتما ات خیلی ناراحت شده چون گفتیم بره تو پناهگاه
جنی : فرمانده مین!فرمانده مین!*داد*
جنی با وحشت داشت میومد سمتمون
جیهوپ هم همراش بود اما انگار تو شوک بود
جنی : ف..فرمانده م..مین
یونگی : چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
جنی :.....
یونگی : حرف بزن جنی!
جنی : ات....ا..ات
یونگی : ات چشه
کوک : ه..هوی حال ات خوبه؟
جنی : گردباد...ات رو برد
با حرفش برای چند مین از شوک فقد ساکت موندیم
یونگی : چی گفتی..
جنی :م..متاسفم*بغض*
تهیونگ : هی..هوسوک
تهیونگ رف جیهوپ رو از یقش گرف
تهیونگ : هوی..تو مگه پیش ات نبودی؟...مگه باهم به پناهگاه نرفتین ها؟
جیهوپ:....
تهیونگ : جوابمو بده*داد* حرومزاده!مگه قرار نبود ازش محافظت کنی
یونگی : شدت گردبار اینقدری بود که میتونست یه انسان رو چند تکه کنه...چرا رفت بیرون؟..چرا گزاشتین بره بیرون..من گفتم مواظبش باشین چون میدونستم قرار همچین اتفاقی بیوفته
جین : بسه یونگی...هیچکس از اینده خبر نداره..کسی اینجا..تقصیری نداره...
جیمین : اوهوم*لبخند*
کوک : هی جیمین..تو چرا داری لبخند میزنی..میفهمی چه اتفاقی برا ات افتاد
جیمین : این ترستون نشون میده که به ات اعتماد ندارید
پسرا : هوم؟
جیمین : به تاتال نگا کنین..خونسرده انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده...شما تاتال رو خوب میشناسین که چه اسب باهوشیه...اون خونسرده چون به صاحبش اعتماد داره و میدونه که برمیگرده...ما هم ات رو خوب میشناسیم..اون ادمی نیس که بخواد جلوی گردباد کم بیاره
طولی نکشید که صدای برخورد چیز شدیدی از بیرون شنیده شد
ات : چه اتفاقی افتاد!؟
بلند شدم و سمت پله هایی که به بیرون میبرد رفتم
جیهوپ : ات صبر کن خطرناکه
بی توجه به حرفای جیهوپ به بیرون رفتم
ات :*شوکه*
در عرض چند دقیقه...این همه نابودی اتفاق افتاد..
همش سبب یه...گردباده
ات : فارمانده مین....پسرا!
چند نفر اسبارو نگه داشته بودن..بعضیا قصر...ولی فرمانده و پسرارو نمیبینم...بزور خودمو نگه داشته بودم...
ات : هوسوک!*داد*
چطور میخواد صدامو بشنوه...وقتی خودم بزور صدای خودمو میشنوم
احساس کردم که کسی شنلمو گرفته
ات : ت..تاتال...اومدی سراغم
محکم بهش گرفتم
ات : الحق که اسب خودمی...
هیوک : ات شییییی کمکت کنممممم
ات : حرومزاده! کمکتو نمیخوام
خواست دستشو پشت کمرم بزاره....خواستم ازش فاصله بگیرم که پام به چیزی گیر کرد...و به باد اجازه داد تا منو همراه خودش ببره...هر چه جیغ زدم کسی توجه نمیکردم...نه..همه ترسیده بودن..و فقد به فکر نجات خودشون بودن
جنی : اتتتتتت...
صدای جنیه....سرم داره گیج میره...چشمام سیاهی میرن..
*********
*فردا صبح*
*یونگی*
تهیونگ : اخیش..بالاخره اون گردباد تموم شد
کوک : خوابم میادددد...
یونگی : امیدوارم همه تو پناهگاه سالم باشن
جین : امیدواریم
جیمین : حتما ات خیلی ناراحت شده چون گفتیم بره تو پناهگاه
جنی : فرمانده مین!فرمانده مین!*داد*
جنی با وحشت داشت میومد سمتمون
جیهوپ هم همراش بود اما انگار تو شوک بود
جنی : ف..فرمانده م..مین
یونگی : چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
جنی :.....
یونگی : حرف بزن جنی!
جنی : ات....ا..ات
یونگی : ات چشه
کوک : ه..هوی حال ات خوبه؟
جنی : گردباد...ات رو برد
با حرفش برای چند مین از شوک فقد ساکت موندیم
یونگی : چی گفتی..
جنی :م..متاسفم*بغض*
تهیونگ : هی..هوسوک
تهیونگ رف جیهوپ رو از یقش گرف
تهیونگ : هوی..تو مگه پیش ات نبودی؟...مگه باهم به پناهگاه نرفتین ها؟
جیهوپ:....
تهیونگ : جوابمو بده*داد* حرومزاده!مگه قرار نبود ازش محافظت کنی
یونگی : شدت گردبار اینقدری بود که میتونست یه انسان رو چند تکه کنه...چرا رفت بیرون؟..چرا گزاشتین بره بیرون..من گفتم مواظبش باشین چون میدونستم قرار همچین اتفاقی بیوفته
جین : بسه یونگی...هیچکس از اینده خبر نداره..کسی اینجا..تقصیری نداره...
جیمین : اوهوم*لبخند*
کوک : هی جیمین..تو چرا داری لبخند میزنی..میفهمی چه اتفاقی برا ات افتاد
جیمین : این ترستون نشون میده که به ات اعتماد ندارید
پسرا : هوم؟
جیمین : به تاتال نگا کنین..خونسرده انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده...شما تاتال رو خوب میشناسین که چه اسب باهوشیه...اون خونسرده چون به صاحبش اعتماد داره و میدونه که برمیگرده...ما هم ات رو خوب میشناسیم..اون ادمی نیس که بخواد جلوی گردباد کم بیاره
۸۴.۵k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.