رمان تاوان دروغ پارت ششم
رمان تاوان دروغ #پارت_ششم
"از زبان عرفان"
مونده بودم چجوری بهش حسمو بگم . باید از اول داستانو براش میگفتم . تا یادش بیاد منو از کجا میشناخته . بعد کلی کلنجار باخودم گفتم : خب ببین تو منی خیلی هم خوب میشناسی . میخوام داستانشو برات بگم .
مطمئنم اونم خیلی کنجکاو بود . خب مثل اینکه از بچگی با هم رفیق بودیم . گفتم : فکر کنم وقتی که اومدین توی این محل رو یادته حدودا ۳ ساله بودی . من از پشت دیوار میدیدمت که منو دیدی و اومدی پیشم با هم بازی کنیم . یادته چجوری باهم دوست شدیم ؟ دوتامون خجالتی بودیم و نمیگفتیم با من دوست میشی ؟ یادته حس میکردیم با هم خواهر و برادریم ؟ چون خیلی شکل هم بودیم دوستامون میگفتن شما خواهر و برادرین . یادش بخیر خیلی خوب بود . حیف که زود گذشت .
ساکت شدم . یاد اون خاطرات افتادم . وای که دلم برای اون لحظه ها یه ذره شده بود .
" از زبان نازنین "
وقتی که برام تعریف کرد رفت توی شک . یعنی این پسر همونیه که توی بچگی ها با هم کلی بازی میکردیم و میخندیدیم ؟ امکان نداااره 😰 مردم چقد عوض میشن . حالا ... حالا چرا ساکت شد ؟ اصن چرا گفت با هم حرف بزنیم ؟ همین رو میخواست بگه ؟ یا حرف دیگه ای توی دلشه ؟ ه بابا عمرا خودت که شنیدی این پسر چقد دختر بازه . این در روز ده تا ده تا رل میزنه اونوقت لابد میخواد با منم رل بزنه .... هاااا؟؟؟؟ پسره بیشور بی ناموس .
ذهن : دخترجون وایسا ببین من مطمئنم کار دیگه ای داره .
با خودم : بازم که تو !! خواهش میکنم یه لحظه خفه شو خودن میدونم چکار کنم .
ذهن : از من گفتن بود حالا به حرف دلت گوش کن . از قبلا گفتن که قلب توی دردسر میندازه و عقل نجاتت میده . حالا خوددانی خانومییی بای بای !!
و از همون لحظه درگیری قلبم و احساساتش و مغزم و منطقیاتش شروع شد . حالا چکار کنم ؟ زود برم فرار کنم یا بمونم و گوش کنم ؟ کمکم قلبم داشت پیروز میشد که مغزم با یه حرکت شکستش داد . خب پس باید بمونم تا ببینم چی میشه .
" از زبان عرفان "
چند بار صداش کردم . توی فکر بود و نمیفهمد . خدایا حالا چکار کنم ؟ حسم رو خفه کنم یا خودت نجاتم میدی ؟؟ اخه خدا این یه حس خاصه . من تاحالا به هیچ دختری این حسو نداشتم . اما این دختر .... یه چیز دیگست . حالا خودت راه درست رو جلوی پام بزار .
این دفه با دست زدم بهش تا به خودش اومد . اول اخم کرد ولی بعد یه جیغ کشید و ...
" از زبان نازنین "
مشغول تماشای جنگ قلب و مغزم بودم که یه چیزی زد بهم . دیدم به به اقا عرفان بوده . این دفه دیگه کاسه صبرم لبریز شد. مگه من دوست دخترتم که فرت و فرت میزنی بهم ؟؟
ذهن : این بیچاره فقط دو بار زد بهت . اینقدر زر اضافه نزن .
با خودم : تو خفه شو که بانی همه چی تویی
ذهن : عجب ادمیه ها !! وایس حالا نشونت میدم عزیزمممم
با خودم : اعصابتو ندارم خفه شو پیلیز ....
"از زبان عرفان"
مونده بودم چجوری بهش حسمو بگم . باید از اول داستانو براش میگفتم . تا یادش بیاد منو از کجا میشناخته . بعد کلی کلنجار باخودم گفتم : خب ببین تو منی خیلی هم خوب میشناسی . میخوام داستانشو برات بگم .
مطمئنم اونم خیلی کنجکاو بود . خب مثل اینکه از بچگی با هم رفیق بودیم . گفتم : فکر کنم وقتی که اومدین توی این محل رو یادته حدودا ۳ ساله بودی . من از پشت دیوار میدیدمت که منو دیدی و اومدی پیشم با هم بازی کنیم . یادته چجوری باهم دوست شدیم ؟ دوتامون خجالتی بودیم و نمیگفتیم با من دوست میشی ؟ یادته حس میکردیم با هم خواهر و برادریم ؟ چون خیلی شکل هم بودیم دوستامون میگفتن شما خواهر و برادرین . یادش بخیر خیلی خوب بود . حیف که زود گذشت .
ساکت شدم . یاد اون خاطرات افتادم . وای که دلم برای اون لحظه ها یه ذره شده بود .
" از زبان نازنین "
وقتی که برام تعریف کرد رفت توی شک . یعنی این پسر همونیه که توی بچگی ها با هم کلی بازی میکردیم و میخندیدیم ؟ امکان نداااره 😰 مردم چقد عوض میشن . حالا ... حالا چرا ساکت شد ؟ اصن چرا گفت با هم حرف بزنیم ؟ همین رو میخواست بگه ؟ یا حرف دیگه ای توی دلشه ؟ ه بابا عمرا خودت که شنیدی این پسر چقد دختر بازه . این در روز ده تا ده تا رل میزنه اونوقت لابد میخواد با منم رل بزنه .... هاااا؟؟؟؟ پسره بیشور بی ناموس .
ذهن : دخترجون وایسا ببین من مطمئنم کار دیگه ای داره .
با خودم : بازم که تو !! خواهش میکنم یه لحظه خفه شو خودن میدونم چکار کنم .
ذهن : از من گفتن بود حالا به حرف دلت گوش کن . از قبلا گفتن که قلب توی دردسر میندازه و عقل نجاتت میده . حالا خوددانی خانومییی بای بای !!
و از همون لحظه درگیری قلبم و احساساتش و مغزم و منطقیاتش شروع شد . حالا چکار کنم ؟ زود برم فرار کنم یا بمونم و گوش کنم ؟ کمکم قلبم داشت پیروز میشد که مغزم با یه حرکت شکستش داد . خب پس باید بمونم تا ببینم چی میشه .
" از زبان عرفان "
چند بار صداش کردم . توی فکر بود و نمیفهمد . خدایا حالا چکار کنم ؟ حسم رو خفه کنم یا خودت نجاتم میدی ؟؟ اخه خدا این یه حس خاصه . من تاحالا به هیچ دختری این حسو نداشتم . اما این دختر .... یه چیز دیگست . حالا خودت راه درست رو جلوی پام بزار .
این دفه با دست زدم بهش تا به خودش اومد . اول اخم کرد ولی بعد یه جیغ کشید و ...
" از زبان نازنین "
مشغول تماشای جنگ قلب و مغزم بودم که یه چیزی زد بهم . دیدم به به اقا عرفان بوده . این دفه دیگه کاسه صبرم لبریز شد. مگه من دوست دخترتم که فرت و فرت میزنی بهم ؟؟
ذهن : این بیچاره فقط دو بار زد بهت . اینقدر زر اضافه نزن .
با خودم : تو خفه شو که بانی همه چی تویی
ذهن : عجب ادمیه ها !! وایس حالا نشونت میدم عزیزمممم
با خودم : اعصابتو ندارم خفه شو پیلیز ....
۱۱۵.۷k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.