داستانعشقشهریار

#داستان_عشق_شهریار

داستان زیر، داستان عشق شهریار که عشقی جان‌گداز و سوزناک است را روایت می‌کند که بسیار زیبا و عاشقانه است و زمانی که خیال شهریار در آسمان جوانی‌هایش بال می‌گشاید و می‌گوید:

وقتی که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه‌ام را به نامردی ربودند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویی که لاشه خشکیده‌ام را بر شانه‌های منجمدم انداخته و به هر سو می‌کشاندم. بهارم در لگدکوب خزان، تاراج طوفان ناکامی شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره‌پاره می‌کرد. روزگار طاقت سوزی داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصیل در دانشگاه طب وا‌مانده بودم و از عشق شورآفرینم هیچ خبری نداشتم، ازدواج کرده بود نمی‌دانستم خوشبخت است یا نه؟ تقریباً سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر دوستان مرا برای گردش به باغی واقع در کرج بردند تا باهم انبساط خاطری شود. در حلقه دوستان بودم اما اضطرابی جانکاه مرا می‌فرسود، تشویشی بنیان کن به سینه‌ام چنگ انداخته و قلبم را می‌فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته‌های شورآفرین تهران اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپ پلاستیکی صورتی رنگی به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد، دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس‌های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می‌نگریست، نمی‌توانست جلو بیاید و توپش را بردارد، شاید از ظاهر ژولیده‌ام می‌ترسید، توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دوید. با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت. وای... ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله‌ای نیست... او بود... عشق از دست رفته من... همراه با شوهر و فرزندش...! آری... او بود... کسی که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامیش، مرزهای شکیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین‌جگرم

خون دل می‌خورم و چشم نظر جام
جرمم این است که صاحب دل و صاحب‌نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی‌سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والاگهرم

استاد گاریچی‌ای داشته که شهریار را این طرف و آن طرف می برده، بعد از مرگ شهریار گاریچی خاطره جان‌سوزی را تعریف می‌کند: داستان از این قرار بوده که شهریار همیشه سر یک کوچه‌ای به گاریچی می‌گفته اینجا توقف کن تا من بروم توی کوچه و بیایم. یک روز گاریچی شک می‌کند که استاد توی کوچه پشتی چه کار می‌کند؟ یک روز بدون این که استاد بفهمد وقتی سر همان کوچه نگه می‌دارد دنبال استاد می‌رود و می‌بیند که استاد در کوچه قدمی می زند، کف کوچه رو می‌بوسد و بازمی‌گردد! همان جا شهریار متوجه گاریچی می‌شود و ظاهراً از او درخواست می‌کند این داستان را بازگو نکند. وقتی گاریچی از استاد سبب کار را می‌پرسد استاد پاسخ می‌دهد: «این کوچه معشوقه من بوده که بارها باهم از آنجا عبور کردیم»

و این هم روایت دیگری از همان داستان به زبان هوشنگ طیار


هوشنگ طیار شاعر، شاگرد و دوست و همشهری شهریار از عشقی که نقطه عطف زندگی او و عاملی در روی آوردن شهریار به ادبیات است، سخن می گوید.


زمانی‌که شهریار برای خواندن درس پزشکی به تهران آمد، همراه با مادرش در خیابان ناصرخسرو کوچه مروی یک اتاق اجاره می‌کند. آنجا عاشق دختر صاحب خانه می‌شود. صحبتی بین مادران آن‌ها مطرح می‌شود و یک حالت نامزدی بوجود می‌آید. قرار می‌شود که شهریار بعد از ‌اینکه دوره انترنی را گذراند و دکترای پزشکی را گرفت با دختر عروسی کند.


این شاعر و دوست شهریار تصریح کرد: شهریار رفته بود خارج از تهران تا دوره را بگذراند و وقتی برگشت متوجه شد، پدر دختر او را به یک سرهنگ داده است و آنها با هم ازدواج کرده‌اند
دیدگاه ها (۴)

‏من نشستم برَوی مِی بخری برگردیترسم این است مسلمان شده باشی ...

غلط است اینکه گویند که به دل رهست دل را،دل من ز غصه خون شددل...

قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشمتو با قطاری از مسکو بیای...

سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم آقا خسته نباشید،من فلان جا پ...

عشق ( درد بی پایان)

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار استکه ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط