گریه ی شبانه. پارت ۷
گریه ی شبانه. پارت ۷
باید از این بچه سردر بیارم
تو همین فکر و خیال بودم که دستی جلوم تکون خورد و از فکر و خیال اومدم بیرون.
* خوبی؟
+ اره داشتم فکر میکردم.
لبخند تلخی زد و منم از روی تقلید ازش همینکار رو کردم.
خیلی معلوم بود که جولیا حال خوبی نداره چون رنگش پریده بود و همش توی راهرو راه میرفت. منم همون حال جولیا رو داشتم اما دردای من بیشتر بود. از یه طرف ویلیام رو داشتم از یه طرف هم مامان، به هر حال باید منم یکمی توی هزینه های مامان برای دارو و بیمارستان کمک میکردم، چون جولیا و شوهرش خوب شاید نتونن همه ی هزینه هارو بدن و منم بچه مامانم و باید کمکشون میکردم.
توی این فکرا بودم که یه چیزی مث انفجار به ذهنم خطور کرد.
💡باید لندن بمونم💡
اگه لندن بمونم میتونم یه کار خوب پیدا کنم و هم به مامان کمک کنم و هم از دست اون ویلیام عوضی راحت میشدم. اره فکر خیلی خوبیه.
خواستم پاشم و برم به جولیا بگم که دوباره نشستم سر جام. بهتر بود تو یه زمان بهتری بگم که حالش هم بهتر بود.
با فکر لندن موندن یکم حالم بهتر شد اما بازم کلی دغدغه داشتم.
تصمیم گرفتم برم کافه بیمارستان تا یه چیزی بخورم و فکرمم ازاد کنم. به سوریون که کنارم رو صندلی نشسته بود نگاه کردم و پاشدم و رو زانوهام جلوش نشستم و با لبخند فیکی که روی لبم بود گفتم: میای بریم کافه و یکم باهم حرف بزنیم؟
سرش رو به معنای اره تکون داد و از روی صندلی پاشد و دستش رو گرفتم. خواستم به جولیا بگم که ما رفتیم اما انگار پریشون بود و نمیفهمید چی میگم برای همین با گوشیم بهش اس ام اس دادم:
( من سوریون رو بردم کافه تا یکم از این فضای بیمارستان رها شه و حالش بهتر بشه)
بعدش با یه لبخند که پر از غم بود به سوریون نگاه کردم و اونم با یه نگاه که پر از خنده و خوشحالی بود جوابما داد.
بچه ها من دارم میرم مسافرت و یک ماه نیستم ولی بعد که برگشتم حتما براتون داستان رو رو تموم میکنم و پارت هارو میزارم پس تا اون موقع لایک و کامنت هارو منفجر کنید
باید از این بچه سردر بیارم
تو همین فکر و خیال بودم که دستی جلوم تکون خورد و از فکر و خیال اومدم بیرون.
* خوبی؟
+ اره داشتم فکر میکردم.
لبخند تلخی زد و منم از روی تقلید ازش همینکار رو کردم.
خیلی معلوم بود که جولیا حال خوبی نداره چون رنگش پریده بود و همش توی راهرو راه میرفت. منم همون حال جولیا رو داشتم اما دردای من بیشتر بود. از یه طرف ویلیام رو داشتم از یه طرف هم مامان، به هر حال باید منم یکمی توی هزینه های مامان برای دارو و بیمارستان کمک میکردم، چون جولیا و شوهرش خوب شاید نتونن همه ی هزینه هارو بدن و منم بچه مامانم و باید کمکشون میکردم.
توی این فکرا بودم که یه چیزی مث انفجار به ذهنم خطور کرد.
💡باید لندن بمونم💡
اگه لندن بمونم میتونم یه کار خوب پیدا کنم و هم به مامان کمک کنم و هم از دست اون ویلیام عوضی راحت میشدم. اره فکر خیلی خوبیه.
خواستم پاشم و برم به جولیا بگم که دوباره نشستم سر جام. بهتر بود تو یه زمان بهتری بگم که حالش هم بهتر بود.
با فکر لندن موندن یکم حالم بهتر شد اما بازم کلی دغدغه داشتم.
تصمیم گرفتم برم کافه بیمارستان تا یه چیزی بخورم و فکرمم ازاد کنم. به سوریون که کنارم رو صندلی نشسته بود نگاه کردم و پاشدم و رو زانوهام جلوش نشستم و با لبخند فیکی که روی لبم بود گفتم: میای بریم کافه و یکم باهم حرف بزنیم؟
سرش رو به معنای اره تکون داد و از روی صندلی پاشد و دستش رو گرفتم. خواستم به جولیا بگم که ما رفتیم اما انگار پریشون بود و نمیفهمید چی میگم برای همین با گوشیم بهش اس ام اس دادم:
( من سوریون رو بردم کافه تا یکم از این فضای بیمارستان رها شه و حالش بهتر بشه)
بعدش با یه لبخند که پر از غم بود به سوریون نگاه کردم و اونم با یه نگاه که پر از خنده و خوشحالی بود جوابما داد.
بچه ها من دارم میرم مسافرت و یک ماه نیستم ولی بعد که برگشتم حتما براتون داستان رو رو تموم میکنم و پارت هارو میزارم پس تا اون موقع لایک و کامنت هارو منفجر کنید
۳۱.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.