طوفان عشق پارت پنجاه و یک مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_پنجاه_و_یک #مهدیه_عسگری
بدنبال این حرف عصبانی از جام بلند شدم و گفتم:هیچ معلوم هست داری چی میگی؟!.....تو میخای اونو تو این خونه راه بدی و برای شامم دعوتش کنی؟!......
کسی که هرچی از دهنش دراومد و به من نسبت داد؟!.....ببین من و ول کن برم.....اینجوری نه من و ناراحت میکنی نه داداشتو.....تازه خوشحالم میشه......
با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:بس کن دیگه لعنتی....خستم کردید....
شیشه ی عطر و محکم به آینه میز آرایش کوبید که صداش با جیغ من قاطی شد......
با تهدید انگشتشو جلوم تکون داد و گفت: وای به حالت آوا که اگه مثله بچه ی آدم نیای پایین .....اونوقت من میدونم و تو و مامان و بابات....
بدنبال این حرفش با خشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید.....
زدم زیر گریه..... لعنتی هرچی که میشد با پدر و مادرم منو تهدید میکرد.....مگه چاره ای جز اطاعت داشتم؟!.......
نگاهی به خودم تو آینه انداختم....بدک نشده بودم.....یه لباس تنگ تا زیر زانو به رنگ شیری آستین حلقه ای با کفشهای عروسکی تخت مشکی.....
موهای بلند مشکیمو هم دم اسبی بالای سرم بسته بودم و آرایش لایتی انجام داده بودم.....درکل خوب شده بودم.....همینم از سر آرمین و آراد زیاد بود....
هه هیشکی هم نه و آراد.....اون اصلا به من نگاه هم نمیکرد.....
از پلها رفتم پایین که آرمین و آراد و دیدم که رو به روی هم مشغول حرف زدن بودن.....با دیدن من صحبتشون و قطع کردن و آرمین مثل ندید بدیدا نگام کرد و آراد با نفرت.....
پشت چشمی نازک کردم و بدون گفتن سلام دورترین نقطه از اونا روی مبل تک نفره نشستم......
بدنبال این حرف عصبانی از جام بلند شدم و گفتم:هیچ معلوم هست داری چی میگی؟!.....تو میخای اونو تو این خونه راه بدی و برای شامم دعوتش کنی؟!......
کسی که هرچی از دهنش دراومد و به من نسبت داد؟!.....ببین من و ول کن برم.....اینجوری نه من و ناراحت میکنی نه داداشتو.....تازه خوشحالم میشه......
با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:بس کن دیگه لعنتی....خستم کردید....
شیشه ی عطر و محکم به آینه میز آرایش کوبید که صداش با جیغ من قاطی شد......
با تهدید انگشتشو جلوم تکون داد و گفت: وای به حالت آوا که اگه مثله بچه ی آدم نیای پایین .....اونوقت من میدونم و تو و مامان و بابات....
بدنبال این حرفش با خشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید.....
زدم زیر گریه..... لعنتی هرچی که میشد با پدر و مادرم منو تهدید میکرد.....مگه چاره ای جز اطاعت داشتم؟!.......
نگاهی به خودم تو آینه انداختم....بدک نشده بودم.....یه لباس تنگ تا زیر زانو به رنگ شیری آستین حلقه ای با کفشهای عروسکی تخت مشکی.....
موهای بلند مشکیمو هم دم اسبی بالای سرم بسته بودم و آرایش لایتی انجام داده بودم.....درکل خوب شده بودم.....همینم از سر آرمین و آراد زیاد بود....
هه هیشکی هم نه و آراد.....اون اصلا به من نگاه هم نمیکرد.....
از پلها رفتم پایین که آرمین و آراد و دیدم که رو به روی هم مشغول حرف زدن بودن.....با دیدن من صحبتشون و قطع کردن و آرمین مثل ندید بدیدا نگام کرد و آراد با نفرت.....
پشت چشمی نازک کردم و بدون گفتن سلام دورترین نقطه از اونا روی مبل تک نفره نشستم......
۸.۲k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.