𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 59
____
ویو ات
داشتم یخ میزدم تمام وجودم خیس شده بود.....وقتی باد میومد....تمام تنم میلرزید.....این اصلا فکر من هست ک زد لباسمو جر داد الانم....
کوک:وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه*اخم*
ات: خی... خیلی سر...ده...هه*عطسه*
کوک:این مشکل خودته...
ات:چ..چی*ناامید و بغض*
کوک:_* شروع کرد ب مارک گذاشتن*
این چشه ب خاطر چی داره اینجوری حرف میزنه.....حسودیش شده!؟
اعصابش مشکل داره؟ یا مشکلش منم؟؟
بدنم کاملا کبود شده بود.....جونی برام نمونده بود....اون حنی ازم نپرسید چرا حالت بد شد....اصلا نفهمید ک ب خاطر اینکه الان تو ابمم قرار فردا چقد عذاب بکشم.....
اون نمیدوست با برخورد سرما ب بدنم با اون همه عوارض دارویی ک مصرف میکنم قرار چقد زجر بکشم....
اخرین بار پام ب بستری شدن تو بیمارستان افتاد......هعی اون موقع حداقل یکیو داشتم ک سرمو نولزش کنه.....
یکی بود ک نگرانم باشه.....یکی بود ک من کنارش خوشحال باشم.....من مامانمو از دست دادم.....همه خاطراتم.....
همه لحظه هایی ک باهاش بودم چرا چیزی یادم نمیاد......چرا خاطره بچگیامو یادم نمیاد......
ناخواسته اشکام با سرعت از هم سبقت میگرفتن لبخند تلخی زدم..... این خوب بود....این ک همیشه بی صدا اشک میریختم.....
این دنیا هر لحظه ک میگذره بیشتر بهم یاداوری میکنه ک چقد بدبخت و بی کسم.....
ی لحظه رعد اسمونو روشن کرد......
توجهم بهش جلب شد....طولی نکشید ک صدایی غران تر از نعره شیر توی اسمون پیچید قطرات باران بعد از چند مین شدت گرفت....دست خودم نبود من میترسیدم....
از صدای رعدوبرق میترسم.....
حتی اسمونم داشت ب حالم گریه میکرد.....
ولی عجیب آرامش داشتم....
وقتی وضعیتمو آنالیز کردم خودمو توی بغل کوک فشرده بودم.....سرمو ک بالا اوردم
𝑃𝐴𝑅𝑇: 59
____
ویو ات
داشتم یخ میزدم تمام وجودم خیس شده بود.....وقتی باد میومد....تمام تنم میلرزید.....این اصلا فکر من هست ک زد لباسمو جر داد الانم....
کوک:وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه*اخم*
ات: خی... خیلی سر...ده...هه*عطسه*
کوک:این مشکل خودته...
ات:چ..چی*ناامید و بغض*
کوک:_* شروع کرد ب مارک گذاشتن*
این چشه ب خاطر چی داره اینجوری حرف میزنه.....حسودیش شده!؟
اعصابش مشکل داره؟ یا مشکلش منم؟؟
بدنم کاملا کبود شده بود.....جونی برام نمونده بود....اون حنی ازم نپرسید چرا حالت بد شد....اصلا نفهمید ک ب خاطر اینکه الان تو ابمم قرار فردا چقد عذاب بکشم.....
اون نمیدوست با برخورد سرما ب بدنم با اون همه عوارض دارویی ک مصرف میکنم قرار چقد زجر بکشم....
اخرین بار پام ب بستری شدن تو بیمارستان افتاد......هعی اون موقع حداقل یکیو داشتم ک سرمو نولزش کنه.....
یکی بود ک نگرانم باشه.....یکی بود ک من کنارش خوشحال باشم.....من مامانمو از دست دادم.....همه خاطراتم.....
همه لحظه هایی ک باهاش بودم چرا چیزی یادم نمیاد......چرا خاطره بچگیامو یادم نمیاد......
ناخواسته اشکام با سرعت از هم سبقت میگرفتن لبخند تلخی زدم..... این خوب بود....این ک همیشه بی صدا اشک میریختم.....
این دنیا هر لحظه ک میگذره بیشتر بهم یاداوری میکنه ک چقد بدبخت و بی کسم.....
ی لحظه رعد اسمونو روشن کرد......
توجهم بهش جلب شد....طولی نکشید ک صدایی غران تر از نعره شیر توی اسمون پیچید قطرات باران بعد از چند مین شدت گرفت....دست خودم نبود من میترسیدم....
از صدای رعدوبرق میترسم.....
حتی اسمونم داشت ب حالم گریه میکرد.....
ولی عجیب آرامش داشتم....
وقتی وضعیتمو آنالیز کردم خودمو توی بغل کوک فشرده بودم.....سرمو ک بالا اوردم
۲۲.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.