𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 61
____
ویو ات
با درد بدی تو معدم چشامو باز کردم.....تمام بدنم عرق کرده بود....ملافه پیچیده بود بهم....با پاهام ملافه رو پرت کردم پشتم و چرخیدم روی شکمم و سرم برگردوندم...
با چیزی ک دیدم روده بر شدم با دندونام ل.بامو گرفتم تا صدای خندم بلند نشه....
قیافه کوک خیلی خنده دار شده بود.....اصلا فک نمیکردم....ی همچین ادم هاتی بتونه انقد کیوت شه....ملافه تخت روی صورتش افتاده بود ک باعث شده بود دهنش باز بشه....
دیگه نمیتونستم خندمو تحمل کنم.....
تمام وزنمو روی شکمم انداختمو شروع کردم ب قهقه زدن ک ی دفعه از تخت افتادم.....
از اینه روب روی تخت میتونستم باز شدن چشمای کوک ببینم ی لحظه سکوت کردم.....
کوک با دیدن قیافه خودش تو اینه شکه شد.....
برای خودشم سخت بود انقد کیوت شده باشه.....
ی لحظه احساس تلاطم توی بدنم حس کردم.....
با سرعت وارد دستشویی شدم و درو بستم.....
ویو کوک
با صدای خنده بلند بیدار شدم ی جسمی روی سرم حس کردم.....
نگاهم ب اینه جلوی تخت افتاد....
من چرا اینجوری خوابیدم.....ب پایین اینه نگاه کردم ات افتاده بود روی زمینو داشت از توی اینه منو نگاه میکرد......
خودمو جمع و جور کردم تا خواستم حرف بزنم ات دویید سمت دستشویی و درو از پشت بست......
تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز تو باغ نبودم.....
رفتم پشت در.....ک ات درو باز کرد
ات:چته*بی حال*
کوک: تو چت شده....
ی قدم رفتم جلو ک پام گیر کرد ب میزو تعادلمو از دست دادم......
افتادم رو ات.....
ات محکم چسبیده شد ب دیوار.....
ات:ایییی چیکار میکنی
کوک: هوففف چرا رنگت پریده؟
ات:تقصیر توعهه*داد*
انقد بی حال بود ک رفت نزدیک تختو ولو شد روش.....مثل ی جسم بی روح افتاده بود
گوشیمو برداشتمو زنگ زدم ب بادیگارد شخصیم
__:بله قربان
کوک: با اون دکتر لعنتی بیا اینجا الاننننن*عصبی*
___:چشم قربان
𝑃𝐴𝑅𝑇: 61
____
ویو ات
با درد بدی تو معدم چشامو باز کردم.....تمام بدنم عرق کرده بود....ملافه پیچیده بود بهم....با پاهام ملافه رو پرت کردم پشتم و چرخیدم روی شکمم و سرم برگردوندم...
با چیزی ک دیدم روده بر شدم با دندونام ل.بامو گرفتم تا صدای خندم بلند نشه....
قیافه کوک خیلی خنده دار شده بود.....اصلا فک نمیکردم....ی همچین ادم هاتی بتونه انقد کیوت شه....ملافه تخت روی صورتش افتاده بود ک باعث شده بود دهنش باز بشه....
دیگه نمیتونستم خندمو تحمل کنم.....
تمام وزنمو روی شکمم انداختمو شروع کردم ب قهقه زدن ک ی دفعه از تخت افتادم.....
از اینه روب روی تخت میتونستم باز شدن چشمای کوک ببینم ی لحظه سکوت کردم.....
کوک با دیدن قیافه خودش تو اینه شکه شد.....
برای خودشم سخت بود انقد کیوت شده باشه.....
ی لحظه احساس تلاطم توی بدنم حس کردم.....
با سرعت وارد دستشویی شدم و درو بستم.....
ویو کوک
با صدای خنده بلند بیدار شدم ی جسمی روی سرم حس کردم.....
نگاهم ب اینه جلوی تخت افتاد....
من چرا اینجوری خوابیدم.....ب پایین اینه نگاه کردم ات افتاده بود روی زمینو داشت از توی اینه منو نگاه میکرد......
خودمو جمع و جور کردم تا خواستم حرف بزنم ات دویید سمت دستشویی و درو از پشت بست......
تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز تو باغ نبودم.....
رفتم پشت در.....ک ات درو باز کرد
ات:چته*بی حال*
کوک: تو چت شده....
ی قدم رفتم جلو ک پام گیر کرد ب میزو تعادلمو از دست دادم......
افتادم رو ات.....
ات محکم چسبیده شد ب دیوار.....
ات:ایییی چیکار میکنی
کوک: هوففف چرا رنگت پریده؟
ات:تقصیر توعهه*داد*
انقد بی حال بود ک رفت نزدیک تختو ولو شد روش.....مثل ی جسم بی روح افتاده بود
گوشیمو برداشتمو زنگ زدم ب بادیگارد شخصیم
__:بله قربان
کوک: با اون دکتر لعنتی بیا اینجا الاننننن*عصبی*
___:چشم قربان
۳۲.۳k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.