پارت سی و هشتم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت سی و هشتم #برایه من وتو این اخرش نیست
*بکهیون،عمارت پارک چانیول*
بک اروم روتخت دراز کشیده بود...
چشماش بسته بودن...
جین بایه دستمال خیس کنارش نشسته بود...
نمیدونست اون شب چه اتفاقی افتاد اما وقتی برگشت...
بک حسابی تب کرده بود...
جین خیلی تلاش کرده بودتاتبشو پایین بیاره...
چانیول اون شب تو اتاقش نشسته بود فقط فکرمیکرد...
به حرفایه شیومین به چن...
به بکهیون...
یعنی ممکن بود بک همون قدرت باشه؟...
ممکنه؟...
بک اروم چشماشو باز کرد...
جین سریع نشست کنارش با نگرانی بهش نگاه کرد...
-بک...خوبی؟....درد نداری؟جاییت هست دردبکنه؟...
سرشو طرف جین چرخوند به چشماش نگاه کرد...
لبخندی زد
-نه جین...ممنونم ازت...حالم خوبه...
اما صداش گرفته بود...
چندبار گلوشو صاف کرد...
جین دست بکهیونو بین دستاش گرفت...
-نمیخوای به من بگی چی شده؟...داشتی حسابی تو تب میسوختی...
بک سعی کرد بشینه...
جین سریع کمکش کرد...
-چیز مهمی نبود...اما...خب شاید یه روزی بفهمی...
جین فقط نگاهش کرد...
اصلا از اون ادمایی نبود که پیله کنه...
اگه بکهیون بگه بعدا میفمه حتما یعدا میفهمه...
چیز ی نگفت...
سوپی که کناره تخت بود رو برداشت داد دستش
-اینو بخور قوی بشی این چندوقت حسابی ضعیف شدی...
بک لبخندی به مهربونی جین زد...
شروع به خوردن کرد...
بعد خوردن سوپ حموم کرد زخماشو با بانداژ پوشوند لباس مرتبی پوشید...
دوباره گلوشو صاف کرد از اتاق خارج شد...
به طرف اشپزخونه رفت...
سرخدمتکار بادیدن بک لبخندی زد...
-چطوری پسرم؟حالت خوبه؟
-اره خوبم اجوشی...ممنونم از سوپی که فرستادین...
-اوه...خواهش میکنم...امروز ارباب خونست...
بک یادش اومد امروز تعطیلیه...
اهی کشید...
-اه...درسته یادم نبود...ممنونم خبر دادین....
ادامه دارد
*بکهیون،عمارت پارک چانیول*
بک اروم روتخت دراز کشیده بود...
چشماش بسته بودن...
جین بایه دستمال خیس کنارش نشسته بود...
نمیدونست اون شب چه اتفاقی افتاد اما وقتی برگشت...
بک حسابی تب کرده بود...
جین خیلی تلاش کرده بودتاتبشو پایین بیاره...
چانیول اون شب تو اتاقش نشسته بود فقط فکرمیکرد...
به حرفایه شیومین به چن...
به بکهیون...
یعنی ممکن بود بک همون قدرت باشه؟...
ممکنه؟...
بک اروم چشماشو باز کرد...
جین سریع نشست کنارش با نگرانی بهش نگاه کرد...
-بک...خوبی؟....درد نداری؟جاییت هست دردبکنه؟...
سرشو طرف جین چرخوند به چشماش نگاه کرد...
لبخندی زد
-نه جین...ممنونم ازت...حالم خوبه...
اما صداش گرفته بود...
چندبار گلوشو صاف کرد...
جین دست بکهیونو بین دستاش گرفت...
-نمیخوای به من بگی چی شده؟...داشتی حسابی تو تب میسوختی...
بک سعی کرد بشینه...
جین سریع کمکش کرد...
-چیز مهمی نبود...اما...خب شاید یه روزی بفهمی...
جین فقط نگاهش کرد...
اصلا از اون ادمایی نبود که پیله کنه...
اگه بکهیون بگه بعدا میفمه حتما یعدا میفهمه...
چیز ی نگفت...
سوپی که کناره تخت بود رو برداشت داد دستش
-اینو بخور قوی بشی این چندوقت حسابی ضعیف شدی...
بک لبخندی به مهربونی جین زد...
شروع به خوردن کرد...
بعد خوردن سوپ حموم کرد زخماشو با بانداژ پوشوند لباس مرتبی پوشید...
دوباره گلوشو صاف کرد از اتاق خارج شد...
به طرف اشپزخونه رفت...
سرخدمتکار بادیدن بک لبخندی زد...
-چطوری پسرم؟حالت خوبه؟
-اره خوبم اجوشی...ممنونم از سوپی که فرستادین...
-اوه...خواهش میکنم...امروز ارباب خونست...
بک یادش اومد امروز تعطیلیه...
اهی کشید...
-اه...درسته یادم نبود...ممنونم خبر دادین....
ادامه دارد
۱۴.۵k
۳۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.