پارت سی و ششم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت سی و ششم #برایه من وتو این اخرش نیست
لوهان بادیدن چهرهایه جدید سریع کناره سهون نشست خودشو به سهون چسبوند...
همه ابروهاشون بالا افتاد...
اما فقط سهون بود که تعجب نکرد دست دوره کمره لوهان انداخت به خودش نزدیک تر کرد...
داشتن به این فکر میکردن که سهون چقدر با انسانش خوبه اینجور داره بهش اعتماد میکنه درحالی که بکهیون....
چن:-تو باید لوهان باشی درسته؟...
چن با مهربونی گفت...
لوهان بهش نگاه کرد سرشو تکون داد...
چن:-اسم من کیم جونگده هستش تو میتونی چن صدام کنی.
لوهان بازم سرشو تکون داد
-چن:خب ما یه سوال ساده ازت داریم لازم نیست بترسی یا هول کنی فقط ساده و اروم به سوال جواب بده....
ما میدونیم که تو زیره اون پل بودی با دوستت ومیخوایم که به ما بگی چه اتفاقی اونجا افتاده؟.
لوهان جا خورد...باعث شد قلبش تندتربزنه...
سهون به لوهان نگاه کرد منظور سوالشونو متوجه نشد...
امافهمید حتما چیزی هست که اینطوری باعث بهم ریختن لوهان شده...
لوهان سرشو پایین انداخت...
اونا ازکجا فهمیده بودن؟ این چیزی بود که به ذهنش اومد...
-لوها:نمیدونم...من بادوستم از دست یه نفر به زیره اون پل فراره کرده بودیم اما اونجا مال کسی بود من خیلی کتک خوردم وبیهوش شدم اما نمیدونم چطوری از جایه دیگه ای سر در اوردیم....همین قدر میدونم.
دقیقا همون چیزی رو گفت که بکهیون گفته بود...
به هم نگاه کردن...چیزی واسه گفتن نبود...
از جاشون بلند شدن باتشکر کردن از عمارت سهون بیرون اومدن...
سهون متوجه لرزیدن لوهان شد...
دستاشو حمایتگرانه دوره لوهان حلقه کرد به اغوش کشید...
لوهان خودشو تو بغل سهون جمع کرد...سرشو گذاشت رو سینش...
سهون نمیدونست چه خبرشده،میتونست بعدا بپرسه فقط الان میخواست که حال لوهان بهتر بشه...
ادامه دارد..........
لوهان بادیدن چهرهایه جدید سریع کناره سهون نشست خودشو به سهون چسبوند...
همه ابروهاشون بالا افتاد...
اما فقط سهون بود که تعجب نکرد دست دوره کمره لوهان انداخت به خودش نزدیک تر کرد...
داشتن به این فکر میکردن که سهون چقدر با انسانش خوبه اینجور داره بهش اعتماد میکنه درحالی که بکهیون....
چن:-تو باید لوهان باشی درسته؟...
چن با مهربونی گفت...
لوهان بهش نگاه کرد سرشو تکون داد...
چن:-اسم من کیم جونگده هستش تو میتونی چن صدام کنی.
لوهان بازم سرشو تکون داد
-چن:خب ما یه سوال ساده ازت داریم لازم نیست بترسی یا هول کنی فقط ساده و اروم به سوال جواب بده....
ما میدونیم که تو زیره اون پل بودی با دوستت ومیخوایم که به ما بگی چه اتفاقی اونجا افتاده؟.
لوهان جا خورد...باعث شد قلبش تندتربزنه...
سهون به لوهان نگاه کرد منظور سوالشونو متوجه نشد...
امافهمید حتما چیزی هست که اینطوری باعث بهم ریختن لوهان شده...
لوهان سرشو پایین انداخت...
اونا ازکجا فهمیده بودن؟ این چیزی بود که به ذهنش اومد...
-لوها:نمیدونم...من بادوستم از دست یه نفر به زیره اون پل فراره کرده بودیم اما اونجا مال کسی بود من خیلی کتک خوردم وبیهوش شدم اما نمیدونم چطوری از جایه دیگه ای سر در اوردیم....همین قدر میدونم.
دقیقا همون چیزی رو گفت که بکهیون گفته بود...
به هم نگاه کردن...چیزی واسه گفتن نبود...
از جاشون بلند شدن باتشکر کردن از عمارت سهون بیرون اومدن...
سهون متوجه لرزیدن لوهان شد...
دستاشو حمایتگرانه دوره لوهان حلقه کرد به اغوش کشید...
لوهان خودشو تو بغل سهون جمع کرد...سرشو گذاشت رو سینش...
سهون نمیدونست چه خبرشده،میتونست بعدا بپرسه فقط الان میخواست که حال لوهان بهتر بشه...
ادامه دارد..........
۱۱.۸k
۳۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.