رمان یادت باشد ۲۵۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم. برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم. به شدت دلتنگ حمید شده بودم. به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید. ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم. هیچ کس داخل کوچه نبود. پنجره خانه را نگاه کردم. اشک امانم نمی داد. قدم هایم سست شده بود. نتوانستم جلوتر بروم. از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
□■□
خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم.
پاییز، زمستان، بهار، تابستان. هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم. اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود. اولین برفی که روی مزارش نشست، وسط زمستان بود. رفتم گلزار. خلوت بود. گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم. گفتم:" حمید! ببین برف اومده. تو نیستی بیای برف بازی کنیم. یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم."
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم. یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم. برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم. به شدت دلتنگ حمید شده بودم. به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید. ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم. هیچ کس داخل کوچه نبود. پنجره خانه را نگاه کردم. اشک امانم نمی داد. قدم هایم سست شده بود. نتوانستم جلوتر بروم. از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
□■□
خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم.
پاییز، زمستان، بهار، تابستان. هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم. اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود. اولین برفی که روی مزارش نشست، وسط زمستان بود. رفتم گلزار. خلوت بود. گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم. گفتم:" حمید! ببین برف اومده. تو نیستی بیای برف بازی کنیم. یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم."
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم. یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
۱۷.۱k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.