رمان یادت باشد ۲۵۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_سه
مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند، ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود. تا آن جا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم. چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم. از همان پله اول اشک هایم جاری شد. توان بالا رفتن نداشتم. دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم. به هر وسیله ای که دست می زدم ، کلی خاطره برایم زنده می شد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جا به جا کنم.
چیزی که خیلی من را به هم ریخت، کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه دست نوشته هایم را جمع کرده بود، همان هایی که روی کاغذهای کوچک برایش می نوشتم. حتی یادداشتی که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود. فکرش را نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد. گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم می کند، ولی اصلا به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش.
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم. یک چمدان دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند. آن لحظات خیلی سخت گذشت. دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود، حتی کارتن هایی که زیر فرش ها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود.
یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم. صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند. بعد از اینکه همه وسایل را جا به جا کردند، داخل خانه رفتم. وسط پذیرایی ایستادم.
#افلاکی_ها #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #مدافع_حرم #شهید_شاخص_۹۹
مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند، ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود. تا آن جا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم. چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم. از همان پله اول اشک هایم جاری شد. توان بالا رفتن نداشتم. دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم. به هر وسیله ای که دست می زدم ، کلی خاطره برایم زنده می شد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جا به جا کنم.
چیزی که خیلی من را به هم ریخت، کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه دست نوشته هایم را جمع کرده بود، همان هایی که روی کاغذهای کوچک برایش می نوشتم. حتی یادداشتی که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود. فکرش را نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد. گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم می کند، ولی اصلا به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش.
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم. یک چمدان دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند. آن لحظات خیلی سخت گذشت. دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود، حتی کارتن هایی که زیر فرش ها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود.
یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم. صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند. بعد از اینکه همه وسایل را جا به جا کردند، داخل خانه رفتم. وسط پذیرایی ایستادم.
#افلاکی_ها #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #مدافع_حرم #شهید_شاخص_۹۹
۱۰.۹k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.