رمان یادت باشد ۲۵۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
چشمی دور تا دور خانه چرخاندم. هیچ کس و هیچ چیز نبود. اوج تنهایی خودم را حس کردم. آنجا خانه امید من بود. ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه، با گریه به حمید گفتم:" عزیزم! من دارم از اینجا میرم. خواهش می کنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه. چون خیلی اذیت میشم." همان طور هم شد. از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده. حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد.
از پله ها که پایین آمدم، حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید. گفت:" مامان فرزانه! از دست من که کاری بر نمیاد. به خدا می سپارمت. پسرم که جاش خوبه. امیدوارم خود حضرت زینب"سلام الله علیها" بهت صبر بده." بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:" هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟" دستم را به مهربانی گرفت و گفت:" آره دخترم، خونه خودته. هر وقت خواستی بیا."
از خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت. پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت:" فرزانه! یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو می بینی."
حالا همان روز رسیده بود. پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد، حمید خیلی خوب یادش مانده بود. به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار سوار ماشین که شدم، با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم. بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم. چند بار تا سر کوچه رفتم. ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
چشمی دور تا دور خانه چرخاندم. هیچ کس و هیچ چیز نبود. اوج تنهایی خودم را حس کردم. آنجا خانه امید من بود. ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه، با گریه به حمید گفتم:" عزیزم! من دارم از اینجا میرم. خواهش می کنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه. چون خیلی اذیت میشم." همان طور هم شد. از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده. حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد.
از پله ها که پایین آمدم، حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید. گفت:" مامان فرزانه! از دست من که کاری بر نمیاد. به خدا می سپارمت. پسرم که جاش خوبه. امیدوارم خود حضرت زینب"سلام الله علیها" بهت صبر بده." بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:" هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟" دستم را به مهربانی گرفت و گفت:" آره دخترم، خونه خودته. هر وقت خواستی بیا."
از خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت. پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت:" فرزانه! یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو می بینی."
حالا همان روز رسیده بود. پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد، حمید خیلی خوب یادش مانده بود. به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار سوار ماشین که شدم، با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم. بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم. چند بار تا سر کوچه رفتم. ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۲.۶k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.