My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴⁵🪐🦖
و ندید یه جفت چشم اشکی که پشت دیوار نظاره گر رفتن نیمه قلبش بود و رفتنش رو تماشا میکرد...
.
.
.
.
[ ⁸ months later ]
بلاخره تونسته بود با اصرار زیاد بابا نامی رو راضی کنه که خودش شخصا کار کنه و بتونه پول تو خودش رو در بیاره..
نمیخواست زیاد بابا نامی رو به خرج بودجه بیهوده مجبور کنه وقتی خودش میتونست کار کنه و تواناییش رو داشت...
_____________
موزیک آروم و ملایم با کافه زیبا و کلاسیک تضاد خیلی زیبایی رو ایجاد میکرد و آرام بخش بود..
کنار قهوه ساز ایستاد و به هشت ماه اخیری که با سختی تونست بگذرونه فکر کرد...
اوایل ، زندگی تو کشور غریبی که هیچ شناخت و آشنایی نداشت واقعا سخت بود.. اما بلاخره کنار اومد... با کمک دوست نامجون ، یونگی هیونگ ، تونسته بود خیابونها و شهر رو یاد بگیره..
تنها کسی که باهاش خیلی راحت بود و حرفای دل خسته اشو بهش بازگو میکرد " جانگ هوسوک " همسر " مین یونگی " بود...
با به صدا در اومدن زنگ کافه ، دختر زیبایی رو دید که منتظر نگاش میکنه.. با قدم های تند به طرفش رفت و با لبخند گفت...
تهیونگ: سلام بفرمائید.. چی میل دارید...!؟
دخترک لبخندی پررنگ تر زد و گفت..
£ دوتا کاپوچینو و کیک شکلاتی ، لطفاً به میز شماره ۱۳ بیارین...
تهیونگ لبخندی زد و سرشو به عنوان تایید تکون داد.. دخترک سریع از اونجا دور شد و به طرف مردی که روی همون میز نشسته بود حرکت کرد...
ظاهر مرد از چشم تهیونگ دور بود چون به تهیونگ پشت کرده بود اما همون هم به شدت براش آشنا بود..
تصمیم گرفت فضولی رو کنار بزاره و به سفارشات برسه...
سریع کاپوچینو و کیک شکلاتی میز شماره ۱۳ رو آماده کرد و آماده بردن سفارش شد..
نمیدونست چرا یهو استرس گرفت و دستاش میلرزید... سعی کرد به چیزی توجه نکنه و به کارش ادامه بده ، لبخندی ساختگی زد و به میز نزدیک شد..
رو به روش ایستاد و سفارش از سینی خارج کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت...
تهیونگ: بفرمائید اینم سفارشتو...
حرفش با کسی که صداش زد قطع شد..
- ت...تهیونگ..!؟ خودتی...!!؟
تهیونگ چشماش از تعجب گرد شد و سرش رو بالا آورد اما با دیدن کسی که اصلا انتظارش رو نداشت برای چند ثانیه نفسش بند اومد..
اون اونجا چیکار میکرد...!؟ چطوری..!؟ سریع سینی رو اونجا ول کرد و از کافه زد بیرون و با قدم های تند از اونجا دور شد...
صدای قدمهایی که پشت سرش شنیده میشد تنش رو میلرزوند.. و جرئت نداشت عقب رو نگاه کنه...
ناگهان کسی از پشت دستش رو گرفت و اونو به دیوار داخل کوچه چسبوند..
جونگ کوک به چشمای تهیونگ زل زد و گفت...
کوک: لعنتی خیلی سریع میدویی ولی حیف باز افتادی تو چنگ من کیم تهیونگ..
تهیونگ آب دهنشو قورت داد و سعی کرد بدون اینکه لرزش صداش از ترس رو نشون بده گفت...
Part⁴⁵🪐🦖
و ندید یه جفت چشم اشکی که پشت دیوار نظاره گر رفتن نیمه قلبش بود و رفتنش رو تماشا میکرد...
.
.
.
.
[ ⁸ months later ]
بلاخره تونسته بود با اصرار زیاد بابا نامی رو راضی کنه که خودش شخصا کار کنه و بتونه پول تو خودش رو در بیاره..
نمیخواست زیاد بابا نامی رو به خرج بودجه بیهوده مجبور کنه وقتی خودش میتونست کار کنه و تواناییش رو داشت...
_____________
موزیک آروم و ملایم با کافه زیبا و کلاسیک تضاد خیلی زیبایی رو ایجاد میکرد و آرام بخش بود..
کنار قهوه ساز ایستاد و به هشت ماه اخیری که با سختی تونست بگذرونه فکر کرد...
اوایل ، زندگی تو کشور غریبی که هیچ شناخت و آشنایی نداشت واقعا سخت بود.. اما بلاخره کنار اومد... با کمک دوست نامجون ، یونگی هیونگ ، تونسته بود خیابونها و شهر رو یاد بگیره..
تنها کسی که باهاش خیلی راحت بود و حرفای دل خسته اشو بهش بازگو میکرد " جانگ هوسوک " همسر " مین یونگی " بود...
با به صدا در اومدن زنگ کافه ، دختر زیبایی رو دید که منتظر نگاش میکنه.. با قدم های تند به طرفش رفت و با لبخند گفت...
تهیونگ: سلام بفرمائید.. چی میل دارید...!؟
دخترک لبخندی پررنگ تر زد و گفت..
£ دوتا کاپوچینو و کیک شکلاتی ، لطفاً به میز شماره ۱۳ بیارین...
تهیونگ لبخندی زد و سرشو به عنوان تایید تکون داد.. دخترک سریع از اونجا دور شد و به طرف مردی که روی همون میز نشسته بود حرکت کرد...
ظاهر مرد از چشم تهیونگ دور بود چون به تهیونگ پشت کرده بود اما همون هم به شدت براش آشنا بود..
تصمیم گرفت فضولی رو کنار بزاره و به سفارشات برسه...
سریع کاپوچینو و کیک شکلاتی میز شماره ۱۳ رو آماده کرد و آماده بردن سفارش شد..
نمیدونست چرا یهو استرس گرفت و دستاش میلرزید... سعی کرد به چیزی توجه نکنه و به کارش ادامه بده ، لبخندی ساختگی زد و به میز نزدیک شد..
رو به روش ایستاد و سفارش از سینی خارج کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت...
تهیونگ: بفرمائید اینم سفارشتو...
حرفش با کسی که صداش زد قطع شد..
- ت...تهیونگ..!؟ خودتی...!!؟
تهیونگ چشماش از تعجب گرد شد و سرش رو بالا آورد اما با دیدن کسی که اصلا انتظارش رو نداشت برای چند ثانیه نفسش بند اومد..
اون اونجا چیکار میکرد...!؟ چطوری..!؟ سریع سینی رو اونجا ول کرد و از کافه زد بیرون و با قدم های تند از اونجا دور شد...
صدای قدمهایی که پشت سرش شنیده میشد تنش رو میلرزوند.. و جرئت نداشت عقب رو نگاه کنه...
ناگهان کسی از پشت دستش رو گرفت و اونو به دیوار داخل کوچه چسبوند..
جونگ کوک به چشمای تهیونگ زل زد و گفت...
کوک: لعنتی خیلی سریع میدویی ولی حیف باز افتادی تو چنگ من کیم تهیونگ..
تهیونگ آب دهنشو قورت داد و سعی کرد بدون اینکه لرزش صداش از ترس رو نشون بده گفت...
۵.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳