پارت۱۳۳
#پارت۱۳۳
آیدا::::
مشغول نوشتن یه مقاله بودم و لیوان قهومو می خوردم که ناظری اومد بالا سرم.
_دخترم یه لحظه میای دفتر من؟
بالبخند سری تکون دادم و پشت سرش رفتم.بعد از این مدتی که گذشته بود،درسته چهره ی ناظری منو یاد خاطرات وحشتناکی مینداخت ولی حالا دیگه بهتر شده بود.
پشت میزش نشست و منم روبروش نشستم.
_می خواستم درباره ی مقاله ای باهات حرف بزنم که فکر میکنم برات جالب باشه.
چین کوچیکی به پیشونیم دادم و پرسیدم:
_چه مقاله ای؟
یه فلش مموری کچیک از کشوی میزش بیرون آورد و به سمتم گرفت
_یه مقاله درباره ی دنیاهای موازی.
این روزا خیلی درباره ی دنیاهای موازی مینوشتم. کلی مقاله توی یه وبلاگ می ذاشتم و همه هم درباره ی همزادها و دنیاهای موازی بودن.
فلش رو با اشتیاق گرفتم و گفتم:
_ممنون.
لبخندی زد و پدرانه گفت:
_قابلی نداشت... بازم هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم دخترم.
این کلمه از زبون این مرد ،بدجور ته دلم رو گرم کرد.
ثنا:::::
هفته ای دو بار آیدا میومد پیش من و حرف می زدیم .من هم هر جلسه بیشتر با خلق و خوی این دختر آشنا می شدم.خیلی طول کشید تا درک کنم زندگی ای که این دختر تجربه کرد رو!
طول کشید ولی حالا کمی بهتر می فهمیدمش.بازی کردن نقش کیان،به وسیله ی کیان هم داشت اثر های خودش رو می ذاشت. داشت کم کم اون دختر رو قانع می کرد که مرد فضاییش از بین رفته و حالا فقط میتونه آیینه ای از اون مرد رو ببینه.
راوی:::مکان:کپلر:زمان:اکنون
آیدا سخت مشغول نوشتن و جست و حو در اینترنت بود.نزدیک صبح بود و اون همچنان بیدار بود. خمیازه ی بلند و صداداری کشید و کش و قوسی به بدنش داد.سرش رو برکردوند و با صورت غرق در خواب همسر فضاییش مواجه شد. آروم خوابیده بود و یه دستش از تخت آویزون بود. آیدا ریز خندید و توی دلش قربون صدقه ی اون چهره رفت. دوباره مشغول شد و توی ذهنش فقط به راهی فکر میکرد. راهی که میشد پیش خانواده ی کیان رفت.راهی برای شاد کردن همسری که دل تنگ خونواده اش بود.خونواده ای که در دنیای دیگه ای نگرانش بودن. راهی برای عبور بین سیاره ها.راهی برای ثابت نگه داشتن یک دروازه بین دنیاهای موازی...
آیدا::::
مشغول نوشتن یه مقاله بودم و لیوان قهومو می خوردم که ناظری اومد بالا سرم.
_دخترم یه لحظه میای دفتر من؟
بالبخند سری تکون دادم و پشت سرش رفتم.بعد از این مدتی که گذشته بود،درسته چهره ی ناظری منو یاد خاطرات وحشتناکی مینداخت ولی حالا دیگه بهتر شده بود.
پشت میزش نشست و منم روبروش نشستم.
_می خواستم درباره ی مقاله ای باهات حرف بزنم که فکر میکنم برات جالب باشه.
چین کوچیکی به پیشونیم دادم و پرسیدم:
_چه مقاله ای؟
یه فلش مموری کچیک از کشوی میزش بیرون آورد و به سمتم گرفت
_یه مقاله درباره ی دنیاهای موازی.
این روزا خیلی درباره ی دنیاهای موازی مینوشتم. کلی مقاله توی یه وبلاگ می ذاشتم و همه هم درباره ی همزادها و دنیاهای موازی بودن.
فلش رو با اشتیاق گرفتم و گفتم:
_ممنون.
لبخندی زد و پدرانه گفت:
_قابلی نداشت... بازم هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم دخترم.
این کلمه از زبون این مرد ،بدجور ته دلم رو گرم کرد.
ثنا:::::
هفته ای دو بار آیدا میومد پیش من و حرف می زدیم .من هم هر جلسه بیشتر با خلق و خوی این دختر آشنا می شدم.خیلی طول کشید تا درک کنم زندگی ای که این دختر تجربه کرد رو!
طول کشید ولی حالا کمی بهتر می فهمیدمش.بازی کردن نقش کیان،به وسیله ی کیان هم داشت اثر های خودش رو می ذاشت. داشت کم کم اون دختر رو قانع می کرد که مرد فضاییش از بین رفته و حالا فقط میتونه آیینه ای از اون مرد رو ببینه.
راوی:::مکان:کپلر:زمان:اکنون
آیدا سخت مشغول نوشتن و جست و حو در اینترنت بود.نزدیک صبح بود و اون همچنان بیدار بود. خمیازه ی بلند و صداداری کشید و کش و قوسی به بدنش داد.سرش رو برکردوند و با صورت غرق در خواب همسر فضاییش مواجه شد. آروم خوابیده بود و یه دستش از تخت آویزون بود. آیدا ریز خندید و توی دلش قربون صدقه ی اون چهره رفت. دوباره مشغول شد و توی ذهنش فقط به راهی فکر میکرد. راهی که میشد پیش خانواده ی کیان رفت.راهی برای شاد کردن همسری که دل تنگ خونواده اش بود.خونواده ای که در دنیای دیگه ای نگرانش بودن. راهی برای عبور بین سیاره ها.راهی برای ثابت نگه داشتن یک دروازه بین دنیاهای موازی...
۲.۴k
۲۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.