پارت۱۳۴
#پارت۱۳۴
آیدا:::
امروز قرار بود که با ثنا و کیان بریم دور شهر.نمی خواستم برم.درسته که ثنا و کیان دکترم بودن و یکم با ثنا احساس صمیمیت می کردم ولی خب...یه جورایی معذب بودم.دیگه خیلی اصرار کردن و من قبول کردم.ثنا می گفت برای روحیم خوبه.داشتم یه سری خوراکی توی کولم می ذاشتم.
مامان خواب بود.صبح زود بود و میخواستیم یکمم توی دار و درختا و طبیعت پیاده روی کنیم.هوای صبح روح آدمو تازه می کرد.
الهه و مهرداد که خونه گرفته بودن و یکم از ما دور بودن. نزدیک محل کار مهرداد خونه داشتن.شغل مهرداد آزاد بود وصاحب دو تا مغازه ی شیک و بزرگ مانتو... وضعشون خوب بود خداروشکر.
از کنار اتاق مامان رد شدم. صورت ماهش می درخشید.لبخندی بهش زدم و از خونه بیرون رفتم.کتونی هامو پوشیدم.
رو پله های ورودی نشستم و منتظر موندم ثنا بیاد دنبالم.نگاهی به حیاطی انداختم که توش خبری از حوض فیروزه ایمون نبود.
دلم واسه اون یکی خونمون تنگ شده بود.با صدای تک بوقی کوتاه،از رو پله ها بلند شدم و رفتم بیرون.ثنا بود که دست تکون می داد.درو پشت سرم بستم و به سمت ماشین رفتم.سوار شدم و سلام احوال پرسی های همیشگی.
یه آهنگ آروم و بی کلام سکوت ماشین رو پر کرده بود.ثنا گفت که کیانشون زودتر راه افتادن.مثل اینکه با خونوادش اومده بود.نمی دونستم با ربرو شدن با روژان،چه واکنشی در انتظارمه...
****
بعد از تقریبا یه نیم ساعت رانندگی رسیدیم.خیابونا تقریبا خلوت تر از روزای همیشگی بود و زودتر رسیدیم خارج از شهر.داشت می رفت سمت جایی که من هرشب می رفتم...می رفتم و بعضی خاطرات رو توی ذهنم زنده می کردم.
ماشین کیان رو دیدیم و نگه داشتیم.کمک کردم چن تا وسیله مثل آب و هندونه رو برداشتیم.یه زیلو زیر درخت پهن شده بود و چند نفر روش نشسته بودن و گاهی با تمام وجود می زدن زیر خنده.
با دیدن ما سلام کردن و وسیله هارو ازمون گرفتن.نگاهی به هزاد های روبروم انداختم.مادر کیان که از صحبتاشون فهمیدم اسمش مریمه.صورتش خیلی مهربون تر از صورت همزادش توی سیلورنا بود و همش بهم لبخند می زد.تا حدودی از اتفاقات زندگی من خبر داشت ولی نمی دونست که من یه سفر به یه سیاره ی دیگه داشتم.
روژان که انگار زیاد از حضور من راضی نبود داشت با رزمهر ناز و کوچولو گل یا پوچ بازی میکرد.سعید، همسر روژان که با عشق نگاشون می کرد و می خندید.خوشحال بودم که حداقل روژان توی این سیاره همسرش رو از دست نداده.و کیان...همزاد مردی که دیگه هیچ وقت نمی دیدمش.
آیدا:::
امروز قرار بود که با ثنا و کیان بریم دور شهر.نمی خواستم برم.درسته که ثنا و کیان دکترم بودن و یکم با ثنا احساس صمیمیت می کردم ولی خب...یه جورایی معذب بودم.دیگه خیلی اصرار کردن و من قبول کردم.ثنا می گفت برای روحیم خوبه.داشتم یه سری خوراکی توی کولم می ذاشتم.
مامان خواب بود.صبح زود بود و میخواستیم یکمم توی دار و درختا و طبیعت پیاده روی کنیم.هوای صبح روح آدمو تازه می کرد.
الهه و مهرداد که خونه گرفته بودن و یکم از ما دور بودن. نزدیک محل کار مهرداد خونه داشتن.شغل مهرداد آزاد بود وصاحب دو تا مغازه ی شیک و بزرگ مانتو... وضعشون خوب بود خداروشکر.
از کنار اتاق مامان رد شدم. صورت ماهش می درخشید.لبخندی بهش زدم و از خونه بیرون رفتم.کتونی هامو پوشیدم.
رو پله های ورودی نشستم و منتظر موندم ثنا بیاد دنبالم.نگاهی به حیاطی انداختم که توش خبری از حوض فیروزه ایمون نبود.
دلم واسه اون یکی خونمون تنگ شده بود.با صدای تک بوقی کوتاه،از رو پله ها بلند شدم و رفتم بیرون.ثنا بود که دست تکون می داد.درو پشت سرم بستم و به سمت ماشین رفتم.سوار شدم و سلام احوال پرسی های همیشگی.
یه آهنگ آروم و بی کلام سکوت ماشین رو پر کرده بود.ثنا گفت که کیانشون زودتر راه افتادن.مثل اینکه با خونوادش اومده بود.نمی دونستم با ربرو شدن با روژان،چه واکنشی در انتظارمه...
****
بعد از تقریبا یه نیم ساعت رانندگی رسیدیم.خیابونا تقریبا خلوت تر از روزای همیشگی بود و زودتر رسیدیم خارج از شهر.داشت می رفت سمت جایی که من هرشب می رفتم...می رفتم و بعضی خاطرات رو توی ذهنم زنده می کردم.
ماشین کیان رو دیدیم و نگه داشتیم.کمک کردم چن تا وسیله مثل آب و هندونه رو برداشتیم.یه زیلو زیر درخت پهن شده بود و چند نفر روش نشسته بودن و گاهی با تمام وجود می زدن زیر خنده.
با دیدن ما سلام کردن و وسیله هارو ازمون گرفتن.نگاهی به هزاد های روبروم انداختم.مادر کیان که از صحبتاشون فهمیدم اسمش مریمه.صورتش خیلی مهربون تر از صورت همزادش توی سیلورنا بود و همش بهم لبخند می زد.تا حدودی از اتفاقات زندگی من خبر داشت ولی نمی دونست که من یه سفر به یه سیاره ی دیگه داشتم.
روژان که انگار زیاد از حضور من راضی نبود داشت با رزمهر ناز و کوچولو گل یا پوچ بازی میکرد.سعید، همسر روژان که با عشق نگاشون می کرد و می خندید.خوشحال بودم که حداقل روژان توی این سیاره همسرش رو از دست نداده.و کیان...همزاد مردی که دیگه هیچ وقت نمی دیدمش.
۲.۲k
۳۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.