بی رحم
#بی_رحم
part 57
با این حرفش بغض بعدی به گلوم حجوم اورد یعنی حرفم رو باور میکرد ... سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم و گفتم : اون روز توی بالکن پدرت رو دیدم
صدایی ازش نشنیدم مکس کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم
پدرت از همون اول مخالف رابطه ی متو و تو بود و از هر طریقی سعی داشت رابطمون رو بهم بزنه بعد از ازدواج چند بار به شرکتم اومد و با هر چیزی تحدیدم کرد که به هر بهانه ای درخواست طلاق بدم ... اون روزم توی بالکن، قبلش برام یه جعبه فرستاده بود که توش پر از چیزای عجیب غریب بود و توی نامه ای که توی جعبه بود ازم خواست که بعد از جلسه توی بالکن به دیدنش برم ... منم همین کار رو کردم انتطار داشتم مثل دفعات قبل از بخواد درخواست طلاق بدم یا رابطم رو باهات بهم بزنم اما برعکس همیشه گفت که بیخیال رابطه ی منو و تو میشه اما گفت که خوشی زندگیت رو ازت میگیرم و زندگیت رو نابود میکنم
گفت که عزیزانت رو ازت میگیرم
با تموم شدن جمله ی اخرم قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
جیمین چونم رو میون انگشتاش گرفت و بالا اورد بعد یکی از دستاش رو دور کمرم انداخت منو به خودش نزدیک تر کرد بعدم با انگشت شستش نوازش وار اشکم رو پاک کرد
بعدم تار موهام که جلوی صورتم افتاده بودن رو پشت گوشم داد و گفت : گفتن حقیقت انقدر برات سخت بود که این همه وقت دروغ میگفتی ... یا از پدرم میترسیدی
سکوت کردم نمی تونستم حرف بزنم کلمه ای کافی بود تا اون بغص لعنتی بشکنه یعنی جیمین از همه چیز خبر داشت و به روی خودش نمیاورد من چیکار کردم با اون ... من فقط بخاطر ترس از حرفای یکی مثل اون اهنجونگ جیمین رو نابود کردم
جیمین که سکوت منو دید حرفی نزد و اینبار منو به سینش فشورد و دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید
بعد از چند دقیقه اروم منو از خودش جدا کرد و همونطور که به چشمام خیره بود گفت : برای الا کافیه بعدا بیشتر راجب این موضوع حرف میزنیم فقط یه درخواست ازت دارم
دیگه هیج وقت بهم دروغ نگو
سرم رو به نشونه مثبت اروم تکون دادم نمیدونم چرا اما قادر به صحبت کردن نبودم
جیمین بعد از اینکه حرفی از من نشنید از اتاق خارج شد ... نگاهی به ساعت انداختم الا باید شرکت باشم اما من امروز توان رفتن به شرکت رو ندارم
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم بعد از شستن دست صورتم به سمت کمد رفتم و یه دامن بلند که از زانوم بلند تر بود و یه تیشرت پوشیدم بعدم موهام رو یکم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم به سمت اشپز خونه رفتم که دیدم جیمین منتظر نشسته ...روی صندلی کناری جیمین نشستم
حرفی نه از من و نه از جیمین شنیده نمیشد با همون سکوت صبحانه رو خوردیم
همینطور مشغول خوردن صبحانه بودم که جیمین دست از خوردن کشید و بلند شد و بعد مستقیم به سمت اتاق رفت
منم میلی به غذا نداشتم پس از روی صندلی بلند شدم و به سمت حال رفتم تا گوشیم رو بردارم و به منشی زنگ بزنم و بگم که امروز نمیرم
همینطور داشتم توی هال دنبال گوشیم میگشتم که تازه یادم اومده بود که گوشیم رو توی اتاقم گذاشتم... با این فکر دست از گشتن کشیدم و به سمت اتاق رفتم
به محض رسیدن به اتاق خواستم دستگیره ی در رو بکشم اما با این فکر که ممکنه جیمین مشغول عوص کردن لباسش باشه قبلش در زدم و اجازه ورود گرفتم وقتی گفت بیا تو اروم دستگیره در رو کشیدم و وارد اتاق شدم
جیمین جلوی اینه وایساده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود ...نگاهی به لباسش انداختم دیدم که یه پیراهن سفید و یه شلوار مشکی پوشیده که البته چندتا از دکمه های اول اون باز بود
با دیدن گوشیم که روی تخت بود نگاهم رو از جیمین گرفتم و سراغ گوشیم رفتم ... داشتم توی گوشی دنبال شماره ی منشیم میگشتم که با صدای جیمین از کارم متوقف شدم
part 57
با این حرفش بغض بعدی به گلوم حجوم اورد یعنی حرفم رو باور میکرد ... سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم و گفتم : اون روز توی بالکن پدرت رو دیدم
صدایی ازش نشنیدم مکس کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم
پدرت از همون اول مخالف رابطه ی متو و تو بود و از هر طریقی سعی داشت رابطمون رو بهم بزنه بعد از ازدواج چند بار به شرکتم اومد و با هر چیزی تحدیدم کرد که به هر بهانه ای درخواست طلاق بدم ... اون روزم توی بالکن، قبلش برام یه جعبه فرستاده بود که توش پر از چیزای عجیب غریب بود و توی نامه ای که توی جعبه بود ازم خواست که بعد از جلسه توی بالکن به دیدنش برم ... منم همین کار رو کردم انتطار داشتم مثل دفعات قبل از بخواد درخواست طلاق بدم یا رابطم رو باهات بهم بزنم اما برعکس همیشه گفت که بیخیال رابطه ی منو و تو میشه اما گفت که خوشی زندگیت رو ازت میگیرم و زندگیت رو نابود میکنم
گفت که عزیزانت رو ازت میگیرم
با تموم شدن جمله ی اخرم قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
جیمین چونم رو میون انگشتاش گرفت و بالا اورد بعد یکی از دستاش رو دور کمرم انداخت منو به خودش نزدیک تر کرد بعدم با انگشت شستش نوازش وار اشکم رو پاک کرد
بعدم تار موهام که جلوی صورتم افتاده بودن رو پشت گوشم داد و گفت : گفتن حقیقت انقدر برات سخت بود که این همه وقت دروغ میگفتی ... یا از پدرم میترسیدی
سکوت کردم نمی تونستم حرف بزنم کلمه ای کافی بود تا اون بغص لعنتی بشکنه یعنی جیمین از همه چیز خبر داشت و به روی خودش نمیاورد من چیکار کردم با اون ... من فقط بخاطر ترس از حرفای یکی مثل اون اهنجونگ جیمین رو نابود کردم
جیمین که سکوت منو دید حرفی نزد و اینبار منو به سینش فشورد و دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید
بعد از چند دقیقه اروم منو از خودش جدا کرد و همونطور که به چشمام خیره بود گفت : برای الا کافیه بعدا بیشتر راجب این موضوع حرف میزنیم فقط یه درخواست ازت دارم
دیگه هیج وقت بهم دروغ نگو
سرم رو به نشونه مثبت اروم تکون دادم نمیدونم چرا اما قادر به صحبت کردن نبودم
جیمین بعد از اینکه حرفی از من نشنید از اتاق خارج شد ... نگاهی به ساعت انداختم الا باید شرکت باشم اما من امروز توان رفتن به شرکت رو ندارم
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم بعد از شستن دست صورتم به سمت کمد رفتم و یه دامن بلند که از زانوم بلند تر بود و یه تیشرت پوشیدم بعدم موهام رو یکم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم به سمت اشپز خونه رفتم که دیدم جیمین منتظر نشسته ...روی صندلی کناری جیمین نشستم
حرفی نه از من و نه از جیمین شنیده نمیشد با همون سکوت صبحانه رو خوردیم
همینطور مشغول خوردن صبحانه بودم که جیمین دست از خوردن کشید و بلند شد و بعد مستقیم به سمت اتاق رفت
منم میلی به غذا نداشتم پس از روی صندلی بلند شدم و به سمت حال رفتم تا گوشیم رو بردارم و به منشی زنگ بزنم و بگم که امروز نمیرم
همینطور داشتم توی هال دنبال گوشیم میگشتم که تازه یادم اومده بود که گوشیم رو توی اتاقم گذاشتم... با این فکر دست از گشتن کشیدم و به سمت اتاق رفتم
به محض رسیدن به اتاق خواستم دستگیره ی در رو بکشم اما با این فکر که ممکنه جیمین مشغول عوص کردن لباسش باشه قبلش در زدم و اجازه ورود گرفتم وقتی گفت بیا تو اروم دستگیره در رو کشیدم و وارد اتاق شدم
جیمین جلوی اینه وایساده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود ...نگاهی به لباسش انداختم دیدم که یه پیراهن سفید و یه شلوار مشکی پوشیده که البته چندتا از دکمه های اول اون باز بود
با دیدن گوشیم که روی تخت بود نگاهم رو از جیمین گرفتم و سراغ گوشیم رفتم ... داشتم توی گوشی دنبال شماره ی منشیم میگشتم که با صدای جیمین از کارم متوقف شدم
۹.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.