بی رحم
#بی_رحم
part 55
ویو یوری
بعد از خداحافظی از پدر و مادرم از عمارت پدرم رفتیم توی مسیر مدام به جیمین نگاه میکردم اما ضره ای توجه از اون نمیدیدم و کل حواسش به رانندگی بود ... به کل رفتارش تغییر کرده بود دوباره شده بود اون جیمین سرد و بی رحم ... حتی چندباری سعی کردم باهاش صحبت کنم اما اصلا انگاری صدامو نمیشنید
یعنی چه حرفی پشت اون تلفن شنیده
نکنه باز زیر سر پدرشه و میخواد رابطه ی ما رو دوباره خراب کنه ... چرا تا یکم رابطمون بهتر میشه دوباره یه اتفاق میوفته که از هم میپاشه ... اخه من چه گناهی به جز عاشق بودن کردم
یعنی عاشق بودن انقدر زجر داره انقدر باید سرش عذاب بکشم
تو همین فکرا بودم که ماشین ایستاد اما برخلاف انتطارم کنار یه عمارت تقریبا قدیمی بود یعنی جیمین برای چی اومده اینجا
جیمین بدون توجه به من از ماشین پیاده شد و بعد از خروجش ماشین رو قفل کرد
حدود نیم ساعتی از رفتنش گذشته بود و هنوز خبری ازش نبود ... رفتاراش ذهنم رو پر از سوال کرده بود که نمی تونستم جوابی براش پیدا کنم
تو همین فکرا بودم که جیمین رو دیدم که انگاری داشت از اون عمارت بیرون میومد اما اینبار مرد جوونی هم کنارش بود که باهاش داشت صحبت میکرد
یعنی اینجا چخبره ... ممکنه مربوط به همین کاراش باشه سعی کرد زیاد خودم رو درگیر نکنم
چند دقیقه ای بود که داشت با همون مرد صحبت میکرد که بلاخره بعد از خداحافطی ازش به سمت ماشین برگشت
دلم میخواست کل سوالاتی که ذهنم رو درگیر کرده رو ازش بپرسم اما خوب میدونستم قرار نیست جوابی بهم بده ... پس تا رسیدن به خونه حرفی نزدم
به محض رسیدن به عمارت به سمت اتاق رفتم و بعد از عوض کردم لباسم روی تخت دراز کشیدم
منتظر بودم جیمینم بیاد اما هیج خبری ازش نشد یعنی کجا مونده ... سعی کردم بدون اون بخوابم اما قادر به این کار نشدم حدود نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد
میتونستم حدس بزنم که جیمینه... اما اصلا لامپ رو روشن نکرد حتما فکر کرده من خوابم
با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که روی تخته سعی کردم خودمو به خواب بزنم پس نفسام رو مرتب کردم
چند دقیقه ای گذشته بود ... نفسای داغی رو روی گردنم حس میکردم همون لحطه بود که جیمین پتو رو بیشتر روم کشید و اروم دستشو نوازش وار به سمت موهام برد
از رفتاراش گیچ شده بودم و دلیل کاراش رو نمیفهمیدم یعنی چی توی فکر این پسر میگذشت
همونطور که با دستاش موهام رو نوازش میکرد اروم زمزمه وار گفت : ببخشید یوری ...اما مجبورم بهت ...قول میدم یه روزی همه چیز رو درست کنم اما نمی تونم قول بدم که اون روز همین نزدیکی هاست شاید بیشتر از اونی که فکر کنی طول بکشه
بعدم بوسه ای روی پیشونیم زدو همونجا کنارم دراز کشید
متوجه ی حرفاش نمیشدم اون داشت از چی حرف میزد این حرفاش و حرکاتش گیچ ترم میکرد نه به رفتارای توی ماشینش و عمارت پدرم و نه به رفتارای الانش
کاش میتونستم دهنش رو بخونم و بدونم چی داره تو ذهنش میگذره
سعی کردم با همون سوالایی که ذهنم رو درگیر کرده بود بخوابم
شاید بلاخره یه روز جواب این سوال ها رو فهمیدم
part 55
ویو یوری
بعد از خداحافظی از پدر و مادرم از عمارت پدرم رفتیم توی مسیر مدام به جیمین نگاه میکردم اما ضره ای توجه از اون نمیدیدم و کل حواسش به رانندگی بود ... به کل رفتارش تغییر کرده بود دوباره شده بود اون جیمین سرد و بی رحم ... حتی چندباری سعی کردم باهاش صحبت کنم اما اصلا انگاری صدامو نمیشنید
یعنی چه حرفی پشت اون تلفن شنیده
نکنه باز زیر سر پدرشه و میخواد رابطه ی ما رو دوباره خراب کنه ... چرا تا یکم رابطمون بهتر میشه دوباره یه اتفاق میوفته که از هم میپاشه ... اخه من چه گناهی به جز عاشق بودن کردم
یعنی عاشق بودن انقدر زجر داره انقدر باید سرش عذاب بکشم
تو همین فکرا بودم که ماشین ایستاد اما برخلاف انتطارم کنار یه عمارت تقریبا قدیمی بود یعنی جیمین برای چی اومده اینجا
جیمین بدون توجه به من از ماشین پیاده شد و بعد از خروجش ماشین رو قفل کرد
حدود نیم ساعتی از رفتنش گذشته بود و هنوز خبری ازش نبود ... رفتاراش ذهنم رو پر از سوال کرده بود که نمی تونستم جوابی براش پیدا کنم
تو همین فکرا بودم که جیمین رو دیدم که انگاری داشت از اون عمارت بیرون میومد اما اینبار مرد جوونی هم کنارش بود که باهاش داشت صحبت میکرد
یعنی اینجا چخبره ... ممکنه مربوط به همین کاراش باشه سعی کرد زیاد خودم رو درگیر نکنم
چند دقیقه ای بود که داشت با همون مرد صحبت میکرد که بلاخره بعد از خداحافطی ازش به سمت ماشین برگشت
دلم میخواست کل سوالاتی که ذهنم رو درگیر کرده رو ازش بپرسم اما خوب میدونستم قرار نیست جوابی بهم بده ... پس تا رسیدن به خونه حرفی نزدم
به محض رسیدن به عمارت به سمت اتاق رفتم و بعد از عوض کردم لباسم روی تخت دراز کشیدم
منتظر بودم جیمینم بیاد اما هیج خبری ازش نشد یعنی کجا مونده ... سعی کردم بدون اون بخوابم اما قادر به این کار نشدم حدود نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد
میتونستم حدس بزنم که جیمینه... اما اصلا لامپ رو روشن نکرد حتما فکر کرده من خوابم
با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که روی تخته سعی کردم خودمو به خواب بزنم پس نفسام رو مرتب کردم
چند دقیقه ای گذشته بود ... نفسای داغی رو روی گردنم حس میکردم همون لحطه بود که جیمین پتو رو بیشتر روم کشید و اروم دستشو نوازش وار به سمت موهام برد
از رفتاراش گیچ شده بودم و دلیل کاراش رو نمیفهمیدم یعنی چی توی فکر این پسر میگذشت
همونطور که با دستاش موهام رو نوازش میکرد اروم زمزمه وار گفت : ببخشید یوری ...اما مجبورم بهت ...قول میدم یه روزی همه چیز رو درست کنم اما نمی تونم قول بدم که اون روز همین نزدیکی هاست شاید بیشتر از اونی که فکر کنی طول بکشه
بعدم بوسه ای روی پیشونیم زدو همونجا کنارم دراز کشید
متوجه ی حرفاش نمیشدم اون داشت از چی حرف میزد این حرفاش و حرکاتش گیچ ترم میکرد نه به رفتارای توی ماشینش و عمارت پدرم و نه به رفتارای الانش
کاش میتونستم دهنش رو بخونم و بدونم چی داره تو ذهنش میگذره
سعی کردم با همون سوالایی که ذهنم رو درگیر کرده بود بخوابم
شاید بلاخره یه روز جواب این سوال ها رو فهمیدم
۱۱.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.