{غیر ممکن}

{غیر ممکن}
P8
ویو ا/ت:
ولی واقعا ادم بدی نیست، خیلی با من مهربونه،دوسش دارم حتی با اینکه خلافکاره،اونم قلب داره اخه.رفتم ادامه کارم لباسارو شستم،میخواستم با این خونه اشنا شم و با خود ارباب برای همین رفتم پیش یکی از اجوماها ازش خواستم خونه رو بهم نشون بده... اول منو برد داخل حیاط و گفت:ما هرگز نمیتونیم از این در بریم بیرون ارباب واقعا بد خلقه و باهامون بد رفتاری میکنه! منم گفتم
+:ولی چرا ارباب با من خیلی خوب رفتار میکنه؟ گفت:شاید اون به شما علا.. هیچی ولش کن.تا اون موقع هیچ حرفی ردو بدل نشد تا اینکه گفت:ارباب پدرو مادرش رو داخل یه سفر به سنگاپور از دست داده پدرو مادرش داخل دریا غرق شدن، و اینکه اون تاحالا عاشق نشده. همیشه ارزوم بود که بتونه یه رابطه رو تجربه کنه شابد برای همین اینقدر قلب سنگیه.
تقریبا 5مین شده بود گفتم که باید برم رفتم
شیرموز رو بردم داخل اتاقش خواب بود،بهش زل زده بودم نمیتونستم چشم بردارم،من عاشقش شده بودم،نمیدونم چرا...رفتم جلو شیر موز رو گذاشتم رو میزش موقع برگشت لباسم به تخت گیر کرد و افتادم روش، این دیگه واقعا فاجعه اس!!! بیدارشد چند لحظه اونجوری موندم....